گنجور

 
صفایی جندقی

برد عیبم به دشمن یاریش بین

خورد خونم چو می غم خواریش بین

عطا مقطوع و ممنوعم هم از خواست

تماشا کن فقیر آزاریش بین

دلم برد از کف و افکند در پای

عفاالله حبذا دلداریش بین

بهر زخمی به زخمم مرهمی بست

به افتادم ز زخم کاریش بین

به مستی جادویش هشیار بنگر

به عین خواب در بیداریش بین

پریشان روزگارم چون خم زلف

شبه فام از خطر زنگاریش بین

به تردستی وی در دلبری ها

بیا دستان نگر طراریش بین

چه خون ها گیردش دامن به محشر

قبای اطلس گلناریش بین

گرفتارت فتاد از قرب محروم

عزیزی دیدی اکنون خواریش بین

به راه عشق رفتی ای دل آسان

ولی برگشتن و دشواریش بین

صفایی را به استغنای خود بخش

به زور و زر ننازد زاریش بین

دل از مهرت به چندین کین نپرداخت

به پاس دوستی پا داریش بین