گنجور

 
صفایی جندقی

اگر یک چندم از دل برگشایند

از آن بهتر که صد پندم سرایند

به دستی کو مرا پا بست خود ساخت

ندانم دیگرانم چون گشایند

به مرغان اسیر اغرای پرواز

چه حاصل تا رسن بردست و پایند

مرا مهر بتی کیش است و ترسم

همه عالم بدین آیین گرایند

هر آنکو منکر صنع خدایی است

ترا کو یک نظر بروی نمایند

به محشر چون در آیی حور و غلمان

به مینو بی تو یک ساعت نپایند

گر آنجا بنگرندت اهل جنات

به بنگاه جحیم از سر درآیند

کند دعوی عشقت هر کس اما

چنین جان ها مر آن غم را نشایند

به می ساقی نه بی مطرب مپندار

غبار رنجم از خاطر زدایند

صفایی لعل میگون جزع خونخوار

مرا در عین غم شادی فزایند

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode