گنجور

 
صفایی جندقی

نگر مژگان و اشکم لوحش الله عشق و گلزارش

که جای گل به دامن خون دل می جوشد از خارش

زند مژگان به چشمم خارها از سیر این بستان

من آن گلزار میخواهم که شکرخاست گلنارش

همه عمر آنکه در کویت دل گم کرده می جوید

چه باشد گر تو دل جویی کنی از لطف یکبارش

خود از حالم نپرسیدی غمت اما نشد غافل

دلی را خورد باید غم که غم باشد پرستارش

من از عشقت برم جان حاش لله کی توانم کرد

خصوص اکنون که هجران در هلاکم شد مددکارش

به ناصح یک نظر بنمایمت گر رشک بگذارد

که جاویدان به درد خویشتن سازم گرفتارش

مباش ای دل به زهد مفتی اسلامیان مفتون

که در هر دانه تسبیح است چندین حلقه زنارش

چه پیش آمد ندانم خواجه را در بزم می خواران

که چون خشت سرخم پای حوض افتاده دستارش

صفایی چندی از دست تو پا پیچید در دامان

کشید از کنج خلوت شوق دیگر ره به بازارش