گنجور

 
صفایی جندقی

ز نقص سروکش از برگ و بر کمالی نیست

که پیش نخل تواش نیز اعتدالی نیست

جبین و جبهه مه را تجملی است وجه

ولی به وجه جمیل تواش جمالی نیست

به چهرت اهل نظر مصر را کجا سنجند

که چون تواش بر و بالا و زلف و خالی نیست

من و تحمل هجران مبند حمل محال

که پیش حول من اینگونه احتمالی نیست

ز زلف خویش پریشانیم نگر به فراق

ز کس مپرس که حاجت به شرح حالی نیست

به شوق قتل خود از سیر قاتل افتادم

بلی قتیل ترا آن قدر مجالی نیست

به دست دوست ندارم غمی ز کشته شدن

خدا گواست مرا غیر از این خیالی نیست

هر آنکه خاطرش از مهر دوستی خرم

ز کاوش دو جهان دشمنش ملالی نیست

به آشیانه و باغم مخوان ز دام و قفس

چه حاصلم ز گشودن که پر و بالی نیست

میان ما ز چه پیوند دوستی نگسست

دل ترا به دل منکه اتصالی نیست

به ترک قید ملامت بدان صفایی را

که پای بست تو در بند جاه و مالی نیست