گنجور

 
صفایی جندقی

چون یار سخن راند وز نطق شکر بارد

خاموشی آن لب را شکر چه دهن دارد

بی پرده یکی بخرام تا باز ببینم کیست

کز رخ چو تو مه سازد و ز قد چو تو سرو آرد

برخیز و به جای خویش بنشان همه خوبان را

کاین دست چمیدن ها سرو چمنی نارد

یک چین ز خم گیسو در راه صبا وا کن

تا نافه ی چین خود را گلبوی نپندارد

دهقان قدیم از نو گو درهمه جایش زین پس

تخمی به از این باشد نخلی به از این کارد

چشمی به سپهر افکن چهری بگشا بر مهر

تا باهمه رخشانی خود را چوتو ننگارد

بسرای که کس نشنید جز آن دهن نوشین

گر بسته نمک پاشد ور غنچه حدیث آرد

دعوی همه بی معنی آن طالب صورت را

کز رای تو رو تابد و ز خوی تو سر خارد

بازم به قدومت سر گر مرگ امان بخشد

ریزم به حضورت جان گر حادثه بگذارد

روزی بنواز از وصل زاو شب هجران را

دندان به جگر تا چند بر صبر بیفشارد

یک ره قدمی از لطف بر فرق صفایی سای

تا هست به کف جانیش در پای تو بسپارد