گنجور

 
صفایی جندقی

تن از تیمار عشقم مانده بیمار

توچندی بایدم پایی پرستار

پی پرسش به سر وقتم شتابی

اگر گردی ز احوالم خبر دار

بیا بنگر که چون این زار مهجور

به بستر خفته با یک عالم آزار

ز شیرین شربت آن لعل نوشین

ز بس نوشیدم آمد طبع من حار

ز عناب و سپستان تو باید

به تبریدم دوایی برد درکار

مگر زان لب شفا جویم وگویی

نخواهم برد جان زین تاب و تیمار

دل آنجا با وصالت رفته از دست

تن اینجا در فراقت مانده از کار

دل آنجا با خم زلفت هم آغوش

من اینجا با غم هجرت گرفتار

دلم واپس ده ار خونم نریزی

صفایی را از این سودا برون آر

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode