گنجور

 
صفایی جندقی

باید دلی که درک معانی کند ز پند

باید سری که گوش دهد پند سودمند

هوشی مرا که فهم سخن می نمود نیست

دیوانه را چه سود سرون به گوش پند

او خود نبود حور و بر این حیرتم که بود

پیدا چو سمع ساعد سیمینش از پرند

ز آن زلف مشکسا گرهی بر رخم گشای

گر بسته ای کمر که رهانی دلم ز بند

ز آن چهر و قد چو سرو و چو سوری که حسن یار

حجت فراشت در نظر کوته و بلند

خوارم اگر به چشم تو دارم ولی امید

کز عز خاکبوس درت گردم ارجمند

افغان و اشک و انده و آسیب تا به کی

تاب و توان و طاقت و تسلیم تا به چند

نامد صفایی ار مژگان منع اشک ما

کس کی به راه سیل ز خاشاک بسته بند