گنجور

 
صفایی جندقی

بر تو از دست صبا شام و سحر غیرتم آید

کو چرا دست تطاول به سر زلف تو ساید

سوده بر سنبل گیسوی تمنای تو دستی

که به بستان دگر از جیب صبا بوی گل آید

داغ گلبرگ رخت ماند چنان بر دل خونین

که گل سرخ ز خاکم عوض سبزه برآید

داند ار واعظ ما شادی قرب و غم دوری

دیگر از دوزخ و فردوس حدیثی نسراید

نفسی چند به کنج قفس آسوده کشیدی

لاجرم سیر چمن جز غمت ای دل نفزاید

دور ریزد به گلو صد خم خونش به تلافی

هرکه یک دم ز شکر پاره ی لعل تو بخاید

نکشم منت دربان، ندهم زحمت حاجب

دانم آن در که تو بندی دگرم کس نگشاید

چه به کامم برسانی چه به حسرت بنشانی

رو به غیر تو درآیین من ای دوست نشاید

چون صفایی همه ایام نشینی به تحیر

اگر آن حور جنانت نظری رخ بنماید

 
sunny dark_mode