سلطان ولد » ولدنامه » بخش ۱۳۶ - در بیان آنکه اولیا را جهت آن ابدال میخوانند که از حال و خلق اول مبدل شدهاند و خلق حق گرفتهاند که تخلقوا باخلاق اللّه. و در تقریر آنکه منصور که در عشق مرتبۀ اول داشت چون خلق او را فهم نکردند، عاشقان دیگر را که بالای اویند چگونه توانند فهم کردن و بمرتبۀ معشوقان خود کجا رسند
... گرچه خود آدم است اصل وجود
گشته اند اولیا از او موجود
لیک اندر نهاد آخریان ...
... کاندر آنجا بجهد نتوان تاخت
موج طرفه است بی نشانه روان
اندر آن بحر بی حد و پایان ...
سلطان ولد » ولدنامه » بخش ۱۵۰ - در تفسیر این آیه که ان الابرار یشربون الخ. و در بیان آنکه اولیا را مقامی دیگر است بالای بهشت فی مقعد صدق عند ملیک مقتدر، و طعامی دیگر است و شرابی دیگر که غیر ایشان بهیچکس میسر نشود چنانکه مصطفی علیه السلام میفرماید که ان للّه تعالی شراباً اعده لاولیائه اذا اشربوا سکروا و اذا سکروا طربوا الخ
... شادی این جهان بود شبنم
شادی عشق موج زن چون یم
شب و روز جهان بود ابلق ...
سلطان ولد » ولدنامه » بخش ۱۵۲ - در بیان آنکه این عالم ذرهایست از آن عالم. زیرا این محدود است و آن نامحدود. و آن عالمها همه انوار و آثار حقاند و قایم بحقاند و از انوار او زندهاند. چون از این عالم محدود بگذری آن عالم نامحدود را که در جوار حق است ببینی واللّه العالم
... هر که ما را بدید او از ماست
موج دریا یقین که از دریاست
اینچنین رمز اشارت است بدان
صد هزاران بشارت است بدان
که مریدم ز بحر من موجی است
گرچه پ ست و گرچه در اوجی است ...
... دو سه مشمر ورا که یک بشر است
همچنین موجهای دریا بار
گرچه باشند در عدد بسیار ...
... همه را یک ببین چو از یم خاست
موجها همچو دستهای یم اند
عین بحراند نی فزون نه کم اند ...
سلطان ولد » ولدنامه » بخش ۱۷۰ - در معنی این حدیث مصطفی صلی اللّه علیه و آله و سلم که موتوا قبل ان تموتوا
... زان گذارش تو عین او گردی
موج دریای عشق هو گردی
عین معنی شوی رهی ز صور ...
همام تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۲۹
... گر ملامت گر نداند حال ما عیبش مکن
ما میان موج دریاییم و او برساحل است
سوز آتش شمع می داند که با پروانه چیست ...
همام تبریزی » مثنویات » شمارهٔ ۱ - در ستایش رب العالمین
... زان که هم باطن است و هم ظاهر
اوست موجود جاودان باقی
وز وجودش جهان جان باقی
هستی ممکنات ازو پیدا
گشت چون نقش موج بر دریا
نقش این موجهای هست نمای
قایم آمد به بحر موج افزای
او تواند به خاک جان دادن ...
حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۹
... هم خانه ی نهنگ بلایی نزاریا
در موج قلزمت چه امید سلامت است
ره پر حرامیان و بیابان عشق پیش ...
حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۱
... چند گریم که ز طوفان دو چشمم هر دم
موج خوناب دل از بحر کنارم برخاست
واعظی بر سر منبر ز قیامت می گفت ...
حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۴
همین که از برم آن سرو سیم تن برخاست
سحاب دیده خون ریز موج زن برخاست
چنان ز قلزم چشمم روانه شد طوفان
که موج تا به میان از کنار من برخاست
به هر مقام که شد از خروج خلق نفور ...
حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۳
... منم که لنگر کشتی قلزم عشقم
زفوج موج نترسم که آشنای من است
مرا برای غم دوست پروریده ستند ...
حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۲۹۶
... که در هر گوشه ای بینی تو یاری ست
محیط موج و طوفان قیامت
که را این جا مجال اختیاری ست
نشاید آشنایی کرد با موج
خنک بی گانه ای کو بر کناری ست
حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۳۳۵
... مریض را که اجل می برد مترسانید
ز موج بحر که تقدیر باز نتوان داشت
مرا اگر همه عالم به قصد برخیزند ...
حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۳۳۹
... کو کشتی وصال که در قلزم فراق
موج بلا و آفت طوفان ز حد گذشت
بر من نکرد رحم و نبخشود و راز من ...
حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۳۴۸
... کشتی یی گر در محیط افتاد و سیری کرد کرد
تخته یی از موج دریا بر کناری رفت رفت
گر مرا او با رقیبش در مقامی دید دید ...
حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۳۸۳
... چو گنج کنج گرفته ست بعد ازین سیاح
به موج فتنه مبر کشتی مزلزل خویش
درین محیط فروشد چو تو بسی ملاح
حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۴۶۵
... کجا رسم به کنار از میان او که خیال
به موج عشق میان و کنار بر هم زد
به یک کرشمه که کرد از کرانۀ برقع ...
حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۶۳۸
... خون دلم می خورد هم چو شب دیر باز
سینه پر درد من موج سخن می زند
آه دریغا کجاست محرم حرفی به راز ...
حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۶۴۹
... مرا چشم بر دور ساقی گرفتن
همان موج بحرست و امید از خز
نزاری و جام می و جان شیرین
سخن ختم کردم به الفاظ موجز
حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۶۶۹
... طالب لؤلؤ نیی تابع لالا مباش
دامن ملاح گیر تا به درآیی ز موج
باش چو کشتی حمول طیره چو دریا مباش ...
حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۶۹۷
... خشک مغز از همت صاحب ولایت غافل است
در شود وز موج دریا تر نگردد دامنش
گنبد فیروزۀ گردون چو شب گردد سیاه ...