گنجور

 
سلطان ولد

ذره ‌ ای نیست آسمان و زمین

پیش آن آفتاب عل ّ یین

چون تو با ما ز جان و دل یاری

چشم بگشا اگر بصر داری

تا ببینی که صد هزار جهان

که ندارند اول و پایان

گرد آن خور چو ذره گردان ‌ اند

همه دایم بروش حیران ‌ اند

این جهان سایه ‌ ای از آن طوبی است

یا چو برگی ز گلشن عقبی است

این جهان پرتوی است از تابش

بلکه ز انجاست جمله اسبابش

این جهان از برای دوران است

هرکه اینجا خوش است حیوان است

وانکه انسان بود کند نقلان

از جهان بدن بعالم جان

جان فانی کند بحق ایثار

تا بجای یکی برد دو هزار

عوض تن ز حق برد جانها

عوض یک قراضه ‌ ای کانها

عوض خانه ‌ ای برد شهری

عوض قطره ‌ ای برد نهری

اینچنین سود اگر ببازرگان

برسیدی یقین شدی سلطان

از چنین سود چون گریزانی

مگر این سود را نمیدانی

گر شدی جان تو از این آگاه

ترک را دیده ‌ ای در این خرگاه

تن تو خرگه است و در وی جان

هست ترکی چو مه در آن پنهان

گر ببینی ورا در این خرگاه

از سر دل چو ما شوی آگاه

گنج در تست جوی در خود آن

چون توئی جمله آشکار و نهان

نیست چیزی ز تو برون میدان

فاش کردند راز را مردان

عقل را ترک گوی و شو مجنون

چون حجاب است رو سوی بیچون

گفتگو چون حجاب راه تواست

همچو ابری بپیش ماه نو است

نیست باید شدن از این هستی

تا که بی می رسی در آن مستی

محو باید شدن ز جسم و ز جان

تا که گردی مقارن جانان

توئی تو حجاب راه تو است

گیر یک را و هل هر آنچه دواست

رنجها جمله از دوی و سوی است

چون دوئی رفت راه عشق سوی است

نقش چون رفت آید آن معنی

بی تو دایم بود روان معنی

در تن ای جان دگر نمیگنجم

زانکه اندر نهان دو صد گنجم

گنج من بیحد است و بی پایان

تن من همچو خاک بر سر آن

گر تو بی من جمال من بینی

قبله سازی مر او بگزینی

ننگری در مشایخ دیگر

نشناسی بغیر من سرور

لیک چه سود کز تو پنهانم

سر بسر تو تنی و من جانم

نور جانم گرفت عالم را

کرد روشن روان آدم را

بعد ازین هر که ماند او اغیار

کافرش دان تو مؤمنش مشمار

جنس مردم نباشد آن حیوان

سگ بو د در لباس آدمیان

جان او باشد از بخار و زخون

قایم از چار عنصر آن ملعون

همچو کرمی بود که رست از خاک

کی کند میل جانب افلاک

میل با ما کسی کند اینجا

کش بود از ازل عطای خدا

جان او بی تن از شراب است

خورده باشد وزان بود سرمست

جان او را بما بود خویشی

زان کند میل سوی درویشی

خویشی جانها بود زانجا

نیست فانی چو خویشی تنها

چند روز است خویشی ابدان

خویشی جانهاست جاویدان

عقل جز وی کجا رسد درما

عقل کل چونکه خیره گشت اینجا

آنچه کس را نداده است خدا

همه محصول ماست ای دانا

زانکه سلطان ما چنین فرمود

چونکه در جلوه خویش را بنمود

که منم روح و زبدۀ آدم

جوی از آدم چو اولیا آن دم

ز اولیا نور نور نورم من

از نظرها نهان و دورم من

بقامات من کسی نرسد

سر سلطان بهر خسی نرسد

شده حیران بروی ما عیسی

جسته بر طور وصل ما موسی

هیچ موسی ز خضر شد آگاه

گرچه بود او نبی و خاص آله

در همه کارهای خضر انکار

مینمود آن پیمبر مختار

زانکه از سر او نبود آگاه

بود از او خفیه حالت آن شاه

همچو او خضر عاشق رخ ماست

مانده حیران نور فرخ ماست

لیک سری خدای کرد پدید

کو ز ما صد هزار چندان دید

که از او دیده بد کلیم کریم

کرد اقرار و شد بعشق ندیم

کژی ما چو راستی او را

برد تا صدر جنت المأوی

قوت آن دان که هر چه بنمائی

طالب خویش را بیفزائی

برد از دردهای تو درمان

هم پذیرد ز کفرها ایمان

کی کند سرکشی زر ستم شیر

بر همه گرچه شیر باشد چیر

بر ما شیر کم ز روباه است

گرچه پیش وحوش خود شاه است

همه شاهان گدای درگه ما

برده هر یک ز ما هزار عطا

نیست دعوی گشای چشم و ببین

همچو مردان ورای چرخ و زمین

در جهانی که جانهای شریف

خوش بهمدیگرند یار و حریف

جان ما را چو قرص خور تابان

بنگر آشکار نور افشان

همچنانکه ز نور خور عالم

روشن است و بدید شه ز حشم

مینماید بدو سیاه و سپید

فرق از او میشود چنار از بید

آفتاب سپهر عالم جان

دان که مائیم اندر این دوران

گشت ازما جدا ولی ز عدو

شبه از گوهر و بد از نیکو

گرچه نورانی اند آن ارواح

پیش این گوهرند کم ز اشباح

بر این لطف چون تن ‌ اند کثیف

همچنانکه خسیس پیش شریف

عقلهائی که رشگ املاک اند

پیش این بحر پاک خاشاک اند

چون شهان حقیقتی در ما

نرسیده ‌ اند و مانده ‌ اند جدا

جمع کوران جمال حسن مرا

گر نبینند دان که هست روا

حق چو ما را بواصلان ننمود

چون نماید بدین گروه حسود

طمع خام جمع کوران بین

که ندارند بوی صدق و یقین

همه در چاه هست خود محبوس

همه گشته ز جرمها منکوس

کی ببینند این خسان ما را

چون ندیدند آن حسان ما را

هر که ما را بدید او از ماست

موج دریا یقین که از دریاست

اینچنین رمز اشارت است بدان

صد هزاران بشارت است بدان

که مریدم ز بحر من موجی است

گرچه پ ست و گرچه در اوجی است

پس چو ما روز و شب بهم بودیم

هرچه گفت او بصدق بشنودیم

ره بریدیم خوش ز گفتارش

بسوی منزل پر انوارش

دردتن گشته است صاف از وی

زانکه مستیم دائما بی می

پس چرا لافها از او نزنیم

هرچه خواهیم ما چرا نکنیم

میرسد گر کنیم ما شاهی

زیر و بالا ز ماه تا ماهی

زانکه بنده شه است در تحقیق

عین شه شد چو رست از تفریق

شخص اگرچه ز دست و پا و سر است

دو سه مشمر ورا که یک بشر است

همچنین موجهای دریا بار

گرچه باشند در عدد بسیار

سر بر آورده هر طرف چپ و راست

همه را یک ببین چو از یم خاست

موجها همچو دستهای یم ‌ اند

عین بحراند نی فزون نه کم ‌ اند

در عددشان مکن ز جهل نظر

بین احد را و از عدد بگذر

نقش را ترک کن بمعنی رو

از چئی در نقوش مرده گرو

صد نفر گر بهم رفیق شوند

در ره حق همه بعشق روند

همدگر را مدد کنند از جان

از سر صدق و عشق روز و عیان

یک بوند آنهمه چو واجوئی

رو بمعنی اگر از این گوئی

هر که بگذشت نقش عالم را

جست از جسم آدم آن دم را

بر صور پشت کرد بی دعوی

روی آورد جانب معنی

فرش را از برای عرش گذاشت

پرده ‌ ها را ز پیش خود برداشت

دوخت از غیر چشم خود چون باز

تا که بر روی شه گشاید باز

جان و دل را ز آب و گل برکند

خویش را در جهان جان افکند

روح را کرد همره ارواح

رست از زحمت مساو صباح

رفت آنجا که مرگ راره نیست

سوی آن چرخ کش خور و مه نیست

بلکه هم چرخ و هم خور و ماه است

همه شه و هم امیر و اسپاه اوست

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode