گنجور

 
حکیم نزاری

همین که چشم ز خوابِ خمار بر هم زد

همه ولایتِ صبر و قرار بر هم زد

به یار گفتم بر هم مزن سرو کارم

جزین حدیث نگفتم که یار بر هم زد

گر از سبک سری و بی دلی زدم درِ وصل

هزار بن گهِ صبر انتظار بر هم زد

کجا رسم به کنار از میانِ او که خیال

به موجِ عشق میان و کنار بر هم زد

به یک کرشمه که کرد از کرانۀ برقع

همه نهانِ من و آشکار بر هم زد

به روزگارِ من والتقاتِ او هیهات

هزار هم چو مرا روزگار بر هم زد

دمِ گریز و درِ توبه می زند اکنون

چو روزگارِ نزاریِ زار بر هم زد

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode