گنجور

 
حکیم نزاری

پردهٔ عشّاق ساخت بلبل شوریده باز

کرد بر آهنگ من نالهٔ شب گیر ساز

او زده دستان به قهر من زده دستان به شوق

او ز گل بی‌ثبات من ز غم دل‌نواز

نالهٔ دل سوز او چون سخن عشق زار

قصّهٔ اندوه من چون شب هجران دراز

قاعدهٔ عشق من ظاهر و باطن قدیم

واسطهٔ شوق او صورت و معنی مجاز

شاهد بدعهد او با همه کس همنشین

یار وفادار من از همه کس بی‌نیاز

آن که نظیرش به حسن در همه آفاق نیست

می‌رسدش گر کند بر همه آفاق ناز

آن چه غمش می‌کند با من پر خون جگر

با دل دنیا پرست آن نکند حرص و آز

صحبت نامحرمان قربت افسردگان

خون دلم می‌خورد هم چو شب دیر باز

سینهٔ پر درد من موج سخن می‌زند

آه دریغا کجاست محرم حرفی به راز

از همه عالم مراد روی کند سوی او

هر که در دل کند بر همه عالم فراز

جان نزاری نگر در خم ابروی دوست

دولتِ محمود بین در سر زلف ایاز