گنجور

 
همام تبریزی

ای وجودت به ذات خود قایم

ذات پاک تو قایم و دایم

اول و آخر و قدیم و عظیم

خالق و رازق و کریم و رحیم

ظاهر و باطن و غفور و ودود

قادر و کاینات را معبود

حی و قیوم و مبدع اشیا

ای ز فیض تو شبنمی دریا

واحد بی شریک و همتایی

عقل بخشی و دین و دانایی

می نماید به بندگان سعید

فضل و تأیید تو ره توحید

یافت از لا اله الا الله

جان ز ظلمت به نور وحدت راه

بتی بر ره نظر نگذاشت

نقشهای خیال را برداشت

چون ز بت پاک کرد ره را لا

شد به الله رهنمون الا

لا والا به رهبری یارند

گرچه با هم مخالفت دارند

کرم حق چو می کند احسان

میشود حرفه رهبر انسان

گرچه احسان حق فراوان است

بهترین نور عقل و ایمان است

ای دل از نور حکمتت بینا

آگه از سر جاهدوا فینا

جسم را قدرت تو جان داده

عقل ره بین کاردان داده

تن توانا ز جان و جان از عقل

عقل از ایمان ز توست این همه فضل

نور ایمان چو شمع جان آمد

لفظ توحید بر زبان آمد

ای به حکمت زمدرکات حواس

علم معقول را نهاده اساس

حس رساند به عقل و ماند باز

نیست از صورتش مجال جواز

داده ای عقل را تو دانایی

نفسها را از و توانایی

می نماید به نوع انسان راه

وز فنون حکم کند آگاه

مرشد عالم معانی اوست

مخبر از آب زندگانی اوست

می رود پیش و ره روان با او

ذکرشان لا اله الا هو

تا به جایی رسند کز انوار

خیره گردد عقول را ابصار

انبیایی که ره نمایانند

با صفات تو آشنایانند

بندگی را همه کمر بسته

دیده از ما سیواک بر بسته

می کنی ره نمای راه روان

چون خرد باز ماند از طیران

عقل مرغی ست فکر بال و پرش

هست از آن سوی آسمان گذرش

الیک اصحاب وحی خود دگرند

کز مقامات عقل می گذرند

انبیا از تو یافتند این سیر

به عزازیل کی رسد آنا خیر

خاکیان را شرف تو بخشیدی

این طرف و آن طرف تو بخشیدی

چون زنورت منور آمد خاک

شد کثیفی لطیفتر ز افلاک

به گروهی ز خاکیان شریف

دادی از علم و معرفت تشریف

قربتی یافتند از حضرت

که باران می برد ملک غیرت

چون که ای قریب بشنیدند

خویش را از مقربان دیدند

با تو لفظ خطاب میگویند

و آنچه می باید از تو می جویند

باز در عزتت چو می نگرند

خویش را نیک دور می شمرند

او و هوا بر زبان همی رانند

ادب خود درین همی دانند

گاه او گه تو گوی ای ذاکر

زان که هم باطن است و هم ظاهر

اوست موجود جاودان باقی

وز وجودش جهان جان باقی

هستی ممکنات ازو پیدا

گشت چون نقش موج بر دریا

نقش این موجهای هست نمای

قایم آمد به بحر موج افزای

او تواند به خاک جان دادن

دانش و لهجه و بیان دادن

صورت جان نماید از بدنی

آب حیوان گشاید از دهنی

قطره آب کاصل انسان است

مظهر لطف صنع یزدان است

مبدعی عالمی توانایی

که ز یک قطره ساخت دریایی

مبدع الروح منشیء الانسان

مظهر العلم فیه والعرفان

پرورش داده حکمتش جان را

نعمتش نوعهای حیوان را

نعمت آرزو چو داد به ما

گشت از ان قدر نعمتش پیدا

آرزو شد خلاصه نعمش

داد بی آرزو به ما گرمش

چون توان کرد شکر این نعمت

گشته پیدا ز قدرت و حکمت

عاجز آمد روان بیننده

از آفرینها بر آفریننده

غایت ذکر ره روان یاهوست

صوت و حرف بشرنه لایق اوست

زین نمط نیک کرده است بیان

به یکی بیت بی نظیر جهان

الا وهو زان سرای روزبهی

باز گشتند جیب و کیسه تهی

که شناسد خدای را جز او

وجهه ما رآه الا هو

عقل نورش چو بر نمی تابد

حس جمالش چگونه در یابد

از جلالش نشان نداد کسی

پرتوی از جمال اوست بسی

ای خردمند کردگار پرست

به خردچون رسید و چون هست

عقل کل شبنمی ز بحر قدم

زنده جانها به فیض آن شبنم

کاینات از صفات او خبری ست

صبحدم ز آفتاب او اثری ست

عقل کل نکته یی ست از سخنش

نفس گل میوهبی ست از چمنش

نه دل از ذات او نشان دارد

نه به خود هرگز این گمان دارد

آفرید آفریدگار حکیم

هشت گردون میان عرش عظیم

و آفریده ست کل ما فیها

حیر العقل صنع بانیها

هست ممکن که صدهزار جهان

باشد او را ز عقل و دیده نهان

کی بدان عقل کس بیابد راه

علم او ره برد تعالی الله

هست آثار قدرتش زان بیش

که کند فهم عقل دور اندیش

کشتی فکر مردم دانا

کی رسد با کنار ازین دریا

پیش دریای حکمت یزدان

قطره یی نیست دانش انسان

وین قدر نیز هم فراوان است

شکر فضلش نه حد انسان است

عجز از شکر نعمتش شکر است

عاجز ان را ز شکر این عذر است

شکر او هست نعمت وافر

شکر آن واجب است بر شاکر

پس نباید نهایتی پیدا

شکر انعامهای منعیم را

جان ما را ز عشق جانی هست

نه زبان نیز هم بیانی هست

سخنی بی حروف و بی آواز

واصف بی نیاز بنده نواز

گر معین است از کلام تمام

قاصر آمد ز وصف نوالا نعام

محسن محسن آفرین است او

برتر از وصف آفرین است او

ره به علمش نیافته ست کسی

گرچه تقریر می کنند بسی

وصف ادراک خویش می گویند

همه دورند از آنچه می جویند

لیس شیی کمثله میخوان

جان به توحید زنده می گردان

اهل توحید جمله میدانند

که خداوند هست بی مانند

در مثالی اگر خردمندی

ره نمایی کند به فرزندی

یا به شخصی که از جهان صور

نکند عقل او ز ضعف گذر

تا ز صورت برد به معنی راه

شود از سر این سخن آگاه

کی بود زان سخن غرض تشبیه

مذهب عقل نیست جز تنزیه

آدمی ز آفتاب و از دریا

عظمت دید و فیض و نور وعطا

ننگ چشم ضعیف کاین همه دید

حیرت آمد درو ز ضعف پدید

گفت بهر خدای عز و جل

درصور مثل این دو نیست مثل

هست این عذر اهل همت پست

خنک آن جان که زین خیال بجست

به که نام مثال خود نبریم

وز خیال و مثال درگذریم

ره به او چون نیافته ست خیال

می کند بت پرستیی به مثال

عزتش خود مجال آن ندهد

وهم ما را که گام پیش نهد

باز جان در هوای او پرواز

کرد و از عجز سرنگون شد باز

عقل در راه او رسیده به جان

نام دانسته و ندیده نشان

گر شود کاینات جمله زبان

می کند تا ابد همیشه بیان

وصف ذاتت که هست نامحصور

عاقبت معترف شود به قصور

چون سخن را به بن رسانیدم

نطق را عاجز از بیان دیدم

غایتم حیرت است و خاموشی

شستن تخته و فراموشی

ای منزه ز هرچه ما دانیم

وی مقدس زهرچه ما خوانیم

ای تن مازخاک بخشیده

خاک را جان پاک بخشیده

خاکیان را زبان تو بخشیدی

عقل و فهم و بیان تو بخشیدی

تا به ذکرت گشاده اند زبان

ذکرشان پر ز عطر کرده دهان

هریکی را به حد خودذکریست

لایق فهم خویشتن فکری ست

هر یک از عجز می زند نفسی

کی بود لایق تو وصف کسی

کوزه یی چون زنند در دریا

قلقلی زان می شود پیدا

قلقلش وصف سینه خویش است

شرح بحر محیط از ان بیش است

وای بر واصفان ز گویایی

گر تو بر ناطقان نبخشایی

بخش یا ذا الجلال والاکرام

گنه بنده ضعیف همام

رحمتی کن برو و یارانش

عفو کن با گناه کارانش