گنجور

 
حکیم نزاری

همین که از برم آن سرو سیم تن برخاست

سحاب دیده خون ریز موج زن برخاست

چنان ز قلزم چشمم روانه شد طوفان

که موج تا به میان از کنار من برخاست

به هر مقام که شد از خروج خلق نفور

نفیر روز قیامت ز تن به تن برخاست

غلط شدم که نقاب از جمال خود برداشت

خروش روز قیامت ز انجمن برخاست

صبا ز جیب عرق چین او چو برخیزد

چنان دمد که نسیمی که از چمن برخاست

ز غنچه تا ورق نازکش برون آمد

هزار خار ز اطراف نسترن برخاست

خیال رویش از آنگه که در نظر بنشست

ندیده ام نفسی خوش که از بدن برخاست

من و محبت و آلایش بدن هیهات

چنبن محال ز افعال اهرمن برخاست

مگر منازعتی شد میان دیده و دل

به کار هر دو نزاری ممتحن برخاست

جمال شاهد جانان به داوری بنشست

میان دیده و دل این همه سخن برخاست

کمند زلف نمود از حجاب و گفت چنین

هزار فتنه ازین زلف پر شکن برخاست