گنجور

 
سلطان ولد

اولیا را بود مقام دگر

خورش دیگر و مدام دگر

زانکه بالای دست باشد دست

تا بحق از بلند و واسط و پست

بهر ایشان خدا شرابی ساخت

در خم عشق بی نشان پرداخت

خاص آن می برای ایشان شد

زان ز خاص و ز عام پنهان شد

از شراب طهور جوی بهشت

کرد یزدان روان بسوی بهشت

اهل جنت از این شراب خورند

اولیا خاص از آن جناب برند

از کف حق خورند هرچه خورند

از بر حق برند هرچه برند

فارغ ‌ اند از بهشت و حور و قصور

در جوار حق ‌ اند پر از نور

چون خورند آن شراب مست شوند

همه از بیخودی ز دست روند

اندر آیند در طرب آن دم

پیش ایشان نه بیش ماند و نه کم

محو گردد صفات نقش و عدد

رو نماید جمال ذات احد

همه در حق شوند مستهلک

لی نماند در آن فنا و نه لک

آنچنان حال شاهی ابدی است

زانکه در وی نه نیکی و نه بدی است

هیچ اضداد را در او ره نیست

آن طرف کس ز خویش آگه نیست

مجلس او ورای عرش و خلاست

هیچ آنجا نه زیر و نی بالاست

نیست مانند آن فرح فرحی

باده ‌ شان را ندید کس قدحی

غم و شادی در آن فرح هیچ ‌ اند

مقبلان ابد در آن پیچند

شادی این جهان بود شبنم

شادی عشق موج زن چون یم

شب و روز جهان بود ابلق

پیش آن حسن ابلقی است خلق

غم و شادی و روز و شب اینجاست

آن طرف ساده همچو بادصباست

خود چه ماند بلطف عشق صبا

باشد آنجا صبا چو باد وبا

عشق حق مرده را کند زنده

زندۀ بی فنا و پاینده

کور گردد ز عشق حق بینا

پیر پژمرده هم شود برنا

لال را کرد عشق گوینده

مبتلا را درست و پوینده

بگذارد چو یخ حدید و حجر

گر بدیشان رسد ز عشق شرر

آفتابش چو تافت بر که طور

گشت پران چو ذره ‌ ها زان نور

سنگ چون ذره میشداز پی آن

که شود نور حق در او تابان

پاره میشد ز عشق آن وصلت

تا بکلی رسد در آن رؤیت

تو کم از سنگ خاره ‌ ای ای ننگ

که نداری چو سنگ آن آهنگ

در نبی سنگ خواند یزدانت

هم اضل و بتر ز حیوانت

مانده ‌ ای در وجود خود محبوس

همچو حیوان در او نئی محسوس

نیستت آگهی ز عالم جان

زندگیت از تن است چون حیوان

شرح این را اگرچه نیست کران

یک سخن زین نشد بگوش کران

هیچ دیدی که کر نهفته شنید

یا که کوری جمال خوبان دید

این نبوده است و هم نخواهد بود

پند این هر دو را ندارد سود