گنجور

 
حکیم نزاری

جانا بیا که مدت هجران ز حد گذشت

تشویش روزگار پریشان ز حد گذشت

چند احتمال و صبر توان کرد چاره یی

کاین درد را توقف درمان ز حد گذشت

امّید وصل هم نتوان کرد منقطع

هر چند انتظار فراوان ز حد گذشت

بگذشت عمر و هیچ تدارک نکرد یار

صبر من و جفای رقیبان ز حد گذشت

جمعیتی پدید نیامد هنوز و هجر

بر وعده ی مخاف جانان ز حد گذشت

کو کشتی وصال که در قلزم فراق

موج بلا و آفت طوفان ز حد گذشت

بر من نکرد رحم و نبخشود و راز من

شد آشکار و ناله ی پنهان ز حد گذشت

دل در تنور سینه ی پر آتشم بسوخت

نبود عجب چو آتش سوزان ز حد گذشت

ای پیک عاشقان نفسی رنجه کن قدم

دانی که محنت من حیران ز حد گذشت

با یار گو نزاری شوریده حال را

هم جانبی بدار که نتوان ز حد گذشت