گنجور

 
حکیم نزاری

پیاپی بده ساقیا شیرهٔ رز

که دارد نشاطی عصیر زبان گز

اگرچند فرق است بر شیره می را

چو از رنگ بسّد به تخصیص بر کَز

ولیکن به وقت ضرورت به پشمین

قناعت کند صاحب اطلس و خز

فروماندگان را چه می‌آزمایم

که مهتاب را مرد نادان کند گز

ز کیف و کم صرف و نحوش چه حاصل

هنوز آن که ابجد نخوانده ست و هوّز

حجاب تو گر بشنوی نیست جز تو

هم از خود به خود بر متن گر نیی قز

به قلاشی افسر به سر برنهادن

قبایی است بر قامت من مطرّز

مرا چشم بر دور ساقی گرفتن

همان موج بحرست و امید از خز

نزاری و جام می و جان شیرین

سخن ختم کردم به الفاظ موجز