گنجور

 
سلطان ولد

بو حدیثی بیورده پیغمبر

قنق کشی که در لکن استر

بگذر از گفت ترکی و رومی

چون از آن اصطلاح محرومی

لیک از پارسی و از تازی

گو که در هر دو خوش همی‌تازی

گرچه سرّ در سخن نمی‌گنجد

کی ترازوی عقل آن سنجد؟

ور به حرف و بیان کسش سنجد

کی ز بادی چو که کهُی جنبد؟

حرف چون کوزه است و سرّ دریا

بحر از کوزه چون شود پیدا؟

کی در این مشگ گنجد آن دریا؟

کنگ ازان شد ز وصف حق گویا

گذر از پارسی و از تازی

کز زبان شرح حق بود بازی

گر بگویم به صد زبان سخنش

نشود از زبان بیان سخنش

بحر از لوله چون شود معلوم؟

شمس از ذره کی بود مفهوم؟

مگر او با تو بی زبان گوید

از ره بیره نهان گوید

از تو جو شد چنانکه چشمه ز خاک

تا از آن جوششش شوی چالاک

علم او از دلت روان گردد

تنت از لطف او روان گردد

چشم دل بیند آن نه چشم بدن

کار جان است در گذر از تن!

سرّ حق را ز گفتگوی مجوی

چون بیابی نگاهدار و مگوی

گذر از نحو صرف و محوش شو

وز ره محو زود نحوش شو

قلم اینجا رسید و سر بشکست

خانه زو شد خراب و در بشکست

نی پس و پیش ماند و زیر و زبر

نی چپ و راست هم نه خشگ و نه تر

عور گشتیم نیست ما را هیچ

ترک ما کن به هیچ هیچ مپیچ

زانکه ما در گذار آب شدیم

از می بی‌نشان خراب شدیم

می‌نماییم نقش پیشت لیک

نیست صورت نه نقش بنگر نیک

در نمکسار چون فتد حیوان

نقش حیوان نماند الا آن

نمک محض باشد ای دانا

نبود هیچ جز نمک آنجا

گر تو در دیگ آن بیندازی

نقش نبود در آن چو پردازی

پس یقین گردد آنچه نقش نمود

کل نمک بود و هیچ نقش نمود

این کتابم چو آن نمکلان است

همه معنی و سر قرآن است

هر که دل را بدین دهد از جان

شود او محو معنی قرآن

چون گذارد در او رود با او

همچو قطره که اوفتد در جو

هر کجا جو رود بهم پوید

گل و ریحان و لاله زو روید

زان گذارش تو عین او گردی

موج دریای عشق هو گردی

عین معنی شوی رهی ز صور

نکنی در صور نظر دیگر

بل صور از لقات بگریزند

همه از نور تو بپرهیزند

زانکه از نور نار کشته شود

گر بزفتی هزار پشته شود

گفت دوزخ صریح با مؤمن

بشنو این را ز لطف ای موقن

زود بگذر ز من برای خدا

تا نگردم ز نور صدق فنا

نار از نور مؤمنان میرد

نور را باز نور جان گیرد

دان که ویرانی صور گردی

خصم ظلمت چو ماه و خور گردی

مثنوی گرچه صورت است به حرف

آمده همچو آب اندر ظرف

لیک او آفت صورها شد

قوت و قوت علم بی‌جا شد

مثنوی معنوی است غیر صور

مثنوی آفتاب و غیر اختر

چون شود آفتاب نور افشان

همه استاره‌ها شوند نهان

زانکه جان غالب است و تن مغلوب

هر دو محوند در یم مطلوب

می‌نگنجد سخن در این اشعار

زانکه سر را بود از اینش عار

گرچه خار است همره گلشن

ورچه دارند یک مقام و وطن

لیک در خار لطف گل نبود

فهم گلشن ز خار می‌نشود

چیست چاره بگو که خار سخن

می‌نگردد جدا از آن گلشن

بی‌سخن آن نمی‌جهد ز دهان

که بگیرند خط حسن اذهان

آن قدر فهم می‌شود کاین خار

از قدم بوده است با گلزار

فهم این می‌دهد به ما یاری

همچو از صنع دانش باری

این سخن را که نور تابنده است

جو که جوینده زود یابنده است

اندر این مثنوی همه پند است

مونس اوست کاندر این بند است

مثنوی را به صدق خوان نه به لب

تا عطاها بری ز حضرت رب

چون به صدق و صفاش برخوانی

دانک همچون ملک در آن خوانی

اندران خوان بی‌حد و باقی

دائماً باشدت خدا ساقی

بی‌کف و بی‌قدح شراب خوری

بی‌دهن نقل و هم کباب خوری