گنجور

 
حکیم نزاری

گر مرا در بی هشی با دوست کاری رفت رفت

بی‌دلی را گر ز دستش اختیاری رفت رفت

نا به کاری مبتلایی در بلایی ماند ماند

ور خردمندی خطایی کرد و کاری رفت رفت

گر مراد از باغ دیدن چیدن گل بود بود

بلبل شوریده را در سینه خاری رفت رفت

همت مجنون اگر جانی به لیلی داد داد

ور سری در مقدم زیبا نگاری رفت رفت

کشتی‌یی گر در محیط افتاد و سیری کرد کرد

تخته‌یی از موج دریا بر کناری رفت رفت

گر مرا او با رقیبش در مقامی دید دید

در میان با دوست گر بوس و کناری رفت رفت

گر دلم از آتش آن زلف مشکین سوخت سوخت

وز بخورش در دماغم گر بخاری رفت رفت

در زیارتگاه دردم گر نیازی هست هست

سوزناکی گر به زاری در مزاری رفت رفت

عشق اگر در بی قرای جان ما را داشت داشت

از پشیمانی چه حاصل گر قراری رفت رفت

آفت جان نزاری رغبت دل بود بود

نیم‌جانی در سر دل رفت آری رفت رفت

گنج اگر چه دیر دیدم رنج ضایع نیست نیست

چون وصالی یافتم گر انتظاری رفت رفت

 
 
 
حکیم نزاری

همین شعر » بیت ۱

گر مرا در بی هشی با دوست کاری رفت رفت

بی‌دلی را گر ز دستش اختیاری رفت رفت

حافظ

گر ز دستِ زلفِ مُشکینت خطایی رفت رفت

ور ز هندویِ شما بر ما جفایی رفت رفت