گنجور

 
حکیم نزاری

مرا ز دوست به زنجیر باز نتوان داشت

به دفع وعده و تاخیر باز نتوان داشت

رها کنید مرا عاقلان چه میخواهید

قضای رفته به تدبیر باز نتوان داشت

مریض را که اجل می برد مترسانید

ز موج بحر که تقدیر باز نتوان داشت

مرا اگر همه عالم به قصد برخیزند

به تیغ از آن قد چون تیر باز نتوان داشت

به روز اگر ز در دوست باز دارندم

به شب ز آه جهان گیر باز نتوان داشت

خوشا ز کار نزاری که از چنین سوداش

به عرضه کردن توفیر باز نتوان داشت