گنجور

 
۸۷۲۱

رفیق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۷

 

به من هر روز آن پیمان گسل پیمان از آن بندد

که روز دیگر آن را بگسلد با دیگران بندد

بنوخط گلرخی دل بستم آه از حسرت مرغی

که در پایان گل بر شاخ گلبن آشیان بندد

ز گل صد دست افزون بست گلبن وه چه حالست این

که بر روی تماشایی همان در باغبان بندد

نشد از آه گرمم نرم او را دل چو من یارب

مبادا آنکه دل بر دلبر نامهربان بندد

دو روز دیگر ایدل آشکارا بشکند عهدش

مخور غم با رقیب امروز اگر عهد نهان بندد

نبندد ز آرزوی خویش طرفی غیر جان دادن

گر آن جایی که نرخ بوسه ی جانان به جان بندد

مران از محفلش گاهی اگر آید رفیق آنجا

نباشد میزبان را خوش که در بر میهمان بندد

رفیق اصفهانی
 
۸۷۲۲

رفیق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۲

 

... گدایان را بلی در بزم شاهان جا نمی باشد

بده بوسی و بستان نقد جان می باش گو ارزان

که در داد و ستد زین نقدتر سودا نمی باشد ...

... گمان کردم که می باشد وفا اما نمی باشد

دمی بنشین به بالین رفیق اکنون که این مسکین

اگر امروز باشد تا به شب فردا نمی باشد

رفیق اصفهانی
 
۸۷۲۳

رفیق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۵

 

... از خدا جوی گشایش که نگردد هرگز

بسته آنکار که از کارگشا بگشاید

جز به کوی تو دل ما نگشاید آری ...

... طالعی کو که برم مست شبی یا روزی

کله از سر بنهد بند قبا بگشاید

دو جهان جان و دل از هر شکن آید بیرون ...

رفیق اصفهانی
 
۸۷۲۴

رفیق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۳

 

با رقیب از سر نو عهد و وفا بست دریغ

مدتی رفت و بر آن عهد و وفا هست دریغ

آن که با اهل وفا عهدی اگر بست شکست

عهدها بست به اغیار که نشکست دریغ

من جز او با کس دیگر ننشستم جایی

او به جز من همه جا با همه بنشست دریغ

گفتمش سرو قدت رفت ز آغوشم حیف ...

رفیق اصفهانی
 
۸۷۲۵

رفیق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۴۰

 

زان دم که با تو عهد گسل عهد بسته ام

با هر که عهد بسته همان دم شکسته ام

هر جا شنیده ام که تو روزی گذشته ای ...

... یوسف رخی و خضر قدم عیسوی دمی

بنگر به من که عاجز و بیمار و خسته ام

خیرات تندرستی و شکر جوانیت ...

رفیق اصفهانی
 
۸۷۲۶

رفیق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۷۷

 

آمد ز خانه بیرون در دست جام باده

طرف کله شکسته بند قبا گشاده

مستانه آن خرامان وز هر طرف براهش ...

... زان غمزه آن چه دیدم مرغ دلم ندیده

گنجشک بال بسته از باز پر گشاده

سودای سرو و گل را بردند از سر من ...

رفیق اصفهانی
 
۸۷۲۷

رفیق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۷۹

 

ای می فروش آزادیم زین سبحه صددانه ده

این سبحه صددانه را بستان و یک پیمانه ده

از حرف غیری در گرو تا کی حدیث من شنو ...

... از آشنایی بی سبب کردی چو دوری روز و شب

بنشین کنون داد طرب با مردم بیگانه ده

با این خط و خال ای پسر مرغ دل اهل نظر ...

رفیق اصفهانی
 
۸۷۲۸

رفیق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۹۹

 

... هردم ز دیده اشکی هر لحظه از دل آهی

بنمای رخ نگارا گر بنگرد چه باشد

چشم امیدواری روی امید گاهی

لب بست و چشم پوشید پیشت رفیق و جان داد

در آرزوی حرفی در حسرت نگاهی

رفیق اصفهانی
 
۸۷۲۹

نورعلیشاه » دیوان اشعار » غزلیات » بخش اول » شمارهٔ ۵۳

 

... پایکوبان خوش درآمدجام کافوری بدست

در بروی غیر بست و بند برقع برگشود

زد صلای باده از هر سوی برهشیار و مست

گفتم این جام از برای کیست گفت آنکس که چشم

در تجلی جمال یار از اغیار بست

گفتمش از بهر وی خاصیت آن جام چیست ...

... گفتم او را از وفای عهد حاصل چیست گفت

بنددش دل در وفای عهد و میثاق الست

گفتم آن را در شکیب جان درستی چیست گفت ...

نورعلیشاه
 
۸۷۳۰

نورعلیشاه » دیوان اشعار » غزلیات » بخش اول » شمارهٔ ۱۴۳

 

بر در دیرآن بت عیار

بسته از زلف برمیان زنار

میزند دمبدم ببام جهان ...

... خود شود نقد مخزن اسرار

خود بنور علی عیان گردد

تا نماید بهر کسی دیدار

نورعلیشاه
 
۸۷۳۱

نورعلیشاه » دیوان اشعار » غزلیات » بخش اول » شمارهٔ ۱۴۶

 

الا ای عندلیب گلشن یار

چه بگشادت که بستی لب ز گفتار

تو بودی آنکه میسفتی شب و روز ...

... ز هر سو نازنین سروی بگلزار

گشوده بند برقع شاهد گل

هزارانش شده حیران به رخسار ...

نورعلیشاه
 
۸۷۳۲

نورعلیشاه » دیوان اشعار » غزلیات » بخش اول » شمارهٔ ۱۸۰

 

... آمده محتاج بر دربار فیض

جلوه بنمود اندر دیده ام

دیده شد آیینه دیدار فیض ...

... نخل بار آوردم از ازهار فیض

هر زمان گردد درین بستان سرا

جاری از بحر کرم انهار فیض ...

نورعلیشاه
 
۸۷۳۳

نورعلیشاه » دیوان اشعار » غزلیات » بخش اول » شمارهٔ ۲۱۲

 

... ز کمند خودی شده آزاد

بسته زلف آن پری روییم

این عجب بین که در محیط بقا ...

... گه بچوگان عشق چون گوییم

جز بنور علی عالیقدر

راز دل کی بدیگری گوییم

نورعلیشاه
 
۸۷۳۴

نورعلیشاه » دیوان اشعار » غزلیات » بخش اول » شمارهٔ ۲۱۶

 

جز جان و جنان که شد ز دستم

بنگر ز غمت چه طرف بستم

دی توبه نموده بودم از می ...

نورعلیشاه
 
۸۷۳۵

نورعلیشاه » دیوان اشعار » ترجیعات » شمارهٔ ۲

 

... تسبیح بخاک ره فکندیم

زنار ز زلف یار بستیم

هویی ز میان جان کشیدیم

بند دل زاهدان گسستیم

پیوند از این و آن بریدیم ...

... فانی شو و جای در بقا کن

در دیده ما درآ و بنشین

نظاره صورت خدا کن

از دردی ما بنوش جامی

درد دل خویشتن دوا کن ...

نورعلیشاه
 
۸۷۳۶

نورعلیشاه » جامع الاسرار » بخش ۱ - بسم الله الرحمن الرحیم

 

... ز حسن دلربایان عشوه گر اوست

بسر بنهاده تاج کبریایی

ببر کرده قبای دلربایی ...

... تعالی الله زهی احسان و یاری

که بخشد بستگان را رستگاری

اهل معرفت گویند که حسن علت غایی ایجاد است و عشق اساس حسن را بنیاد و بر هر ذی عقلی ظاهر است که حسن غیر عشق نیست اگر چه در عبارت دو است بمعنی یکیست و آن یکی نوریست سرمدی اعنی حقیقتی است محمدیص پس انبیاء گرام و اولیاء ذوی الاحترام همگی مظهر حسنند و آیینه دیدار تاج سرور برابر سرو قبای دلبری را در بر همه سزاوار خال و خط ایشان نقطه وحدت و دایره کثرت بلکه خود عین دایره اند و حسن نقطه ایست که در این دایره مخفی است پیداست که مدار هستی دایره جز باظهار وجود نقطه نیست

بگشا نظر و بنگر بر خال و خط خوبان

بین نقطه وحدت را در دایره کثرت ...

... گرچه ناید نقطه هرگز در عدد

لیکن وجود این نقاط و دوایر قایم بنقطه اولست و او قایم بذات و جز این هر که بداند در زمره اهل توحید احولست و بیخبر از طریق پس هر که در دایره هستی دایر گشت و آن نقطه را بحقیقت بشناخت دربارگاه وجود لوایمن عرف نفسه فقد عرف ربه افراخت زیرا که حسن عین ذاتست و نقطه دایره صفات نظم

حسن ازل پرده زرخ باز کرد ...

... مظهر حسنند همه سربسر

حسن ازل را آیینه در جیب و صورت اعیان در غیب بود از آنجا که تقاضای حسن را تاب مستوری نیست و تمنای عشق را طاقت صبوری نه آفتاب جهان افروز حسن از مطلع کرشمه و ناز طالع گردید و برق جانسوز عشق از ملمع عجز و نیاز لامع جلوه ذرات کونیه از مکمن غیب ظاهر شد و ظهور تجلیات ذات و صفات در مظاهر بعضی را دست عشق گریبان چاک کرد و برخیرا جلوه حسن بسته فتراک

چو آن گنج خفا گر دید پیدا ...

... یکیرا عشق زد جیب جان چاک

یکی را حسن و دل بستش به فتراک

عشق نماینده حسنست و حسن پیدا کننده عشق این آیین است و آن آیینه آیین بی آیینه نیست هر آینه ...

... گر بسرت هست دلا شور حسن

دیده چرا بسته از نور حسن

عشق تو راآینه رخشان کند ...

نورعلیشاه
 
۸۷۳۷

نورعلیشاه » جامع الاسرار » بخش ۲ - حکایت

 

مرغ خوش خط و خال در شکنج نهالی آشیان داشت و جوجه بی پر و بال در آشیان نهان زهرآلود ماری دندان طمع گشاده قصد جوجه وی کرد مرغ از زیرکی و فراست دریافت و خار تمام نیشی در منقار گرفته بکنجی غنود مار سینه مال خود را بنهال کشید تا بلب آشیان رسید دهان باز کرد و صید کردن آغاز مرغ از چابکی خود را چالاک ساخت و خار را در دهان مار انداخت جراحت خار از دهان مار سر کرد و بنیاد هستی اش را زیر و زبر از اوج نهال به حضیض وبال افتاد و چندان سربر سنگ زد که جان بهلاکت داد

مرغ باشد سالک راه هدا ...

... مرغ زیرک باش تایابی سبق

الهی این چه داغیست که سوختن مرهم اوست و این چه باغیست که افروختن شبنم اوست چه سود است که سودش همه زیانش چه ماجراست که دردش همه درمانست

چه شمع است اینکه جان پروانه اوست ...

... چه باد است این کز آن خاکم بسر ریخت

چه آبست اینکه در دل آتش انگیخت

چه جامست اینکه عقلم کرد مخمور

چه قربست اینکه از خود ساختم دور

چه هوشست اینکه در بیهوشی آمد

چه گفتست اینکه در خاموشی آمد

الهی پروانه سان چون ما را در آتش حیرت سوختی و در محفل دل شمع معرفت افروختی به خارزار محنت گرفتاری کردی و در گلزار محبت هزار کاسه زهر برلب نهادی که این قدح نوشت بنوش بناخن جفا سینه خراشیدی که این شرط وفاست مخروش

برپا نهیم بند که آزادی تست

در دست غمم دهی که غم شادی تست ...

... زهرم بچشانی که نباتت دادم

جانم بستانی که حیاتت دادم

در خاک کنی پست چو نقش قدمم ...

... بکن باری قبول این نیازم

بناز خویش فرما سرفرازم

بزیر تیغ نازت جان فشانی ...

نورعلیشاه
 
۸۷۳۸

نورعلیشاه » جامع الاسرار » بخش ۳ - حکایت

 

... یک تنه بر قلب روان تاخته

ز ابروی کج تیغ مهندس بناز

بررخ ارباب نیاز آخته ...

... در خم گیسویش دو صد مرد راه

هر قدمی بسته و انداخته

هندوی خالش ز شکنهای زلف

چتر تجمل بسرافراخته

چون سلطان بهار بسالی یکبار پژمردگان صحرای حرمان را بر خوان دیدار صلا در دادی و بعزم پرستش صنم از حرم قدم عزم بیت الضم به پرستش صنم نهادی بهر گامی هزاران جانان را غارت جان کردی و مسلمان را تاراج ایمان بهر جانب که از گوشه چشم نظر افکندی زنار برگردن دیدی هزاران بندی

چون سروآزاد برسر فرازان

هرسو نشاندی دربند فرمان

از کفر زلفش بس مر دره را

زنار بستی بر گردن جان

خود بت پرست و در بت پرستیش ...

... بحیرت شد فرو چون شخص تمثال

بنزدیک آمدش آن بت درآن حال

بخنده قند را با گل درآمیخت ...

... بخدام ملک بشنیده وا گفت

ملک وزیر را با حضار او امر فرمود او نیز جز تو دیوانه شدی از دیوانه حرفی نشنود بخدمت ملک عرض نمود شاه را باب حیرت بر رخ گشود خود عنان عزیمت سوی دیوانه تافت هرچه سیوال کرد تو دیوانه شدی جواب یافت معلوم شد که دیوانه مهر پریروییست و بسته سلسله زلف عنبرین مویی از آنجا که پادشاهان را فتوت شعار است و مروت دثار گفت از مروت دور است که سرگشته حیرانی را دور از یار و دیار در این بیابان هلاکت گذارم و از فتوت دستور است که قرار نگیرم تا یار این دل فکار را در کنارش آرام فرمود تا آن صحرایی را بشهر درآورند و در خانه خاص و عام بتماشا روان کردند

بسی خورشید رخساران در آن شهر ...

... چو عاشق کان سوی جانان خرامد

شاه دانست ماهی که دیوانه از تاب مهرش بتیاب است دراین شهر است چون از دیدار دیوارش دیوانه را اینهمه شادمانی بهره است بحوالی آن شهر خرگاه برپا ساخت و در تفتیش و تجسس پرداخت قصه چندر بدن را سربسر بشنید و از قضیه حسب الواقع مخبر گردید نامه نوشتن بپدر چندر بدن آغاز کرد و برگ مواصلت ساز همایون چتری برفرق املا در عرصه انشا افراخت درخشان مهری از مشرق انشا در ساحت مدعا پرتو انداخت خلاصه مدعا و خاصه انشا آنکه در عرصه جلالت و سلطنت یادگار دودمان ما را از صلب خود سواریست یک تنه در میدان حسن و جمال و فضل و کمال گرم روجولان مدتیست که علم عاشقی برگوشه دل افراخته و کمند مهر ماهرویی که شمسه ایوان خاندان شماست زنار گردن جان ساخته مست شراب نازآن بت طناز شده و از خورد و خواب بکلی بینیاز شیوه امتنان و رویه احسان که پادشاهان را سزاوار است و خسروان را در خور رفتار آنستکه سرگشتگان وادی هجران را به ملک وصل جانان رسانند و لب تشنگان بوادی حرمان را زلال امید بکام جان چکانند خواهش و التماس ما مواصلت را تهیه اسبابست تافرمایش شما بر چه قانون و قیاس است چون برید سریع السیر نامه را نزد پدر چندر بدن رسانید گوهر تعظیم وتکریم بر فرق برید و نامه بسی افشاند منشی سرنامه را باز کرد و خواندن آغاز بر مضمون چون شاه را اطلاع حاصل شد در جواب بدین مقوله قایل شد که شاه را کلام آشنایی ملوکانه است لیکن افسوس افسوس که از کیش ما بیگانه است ما را صنم پرستی و طواف سومنات کاراست و او را سجده صمد و وقوف عرفات رفتار

بعید وصلت مانزد عقل و فرهنگ است ...

... جز این تمنا هرچه خواهد گو بخواه

من بنده فرمانبردار و او شاه

برید مراجعت نمود و ماجرا را بعرض رسانید زود و چون قفل تمنا را به کلید مصالحه نگشود مقاتله را مهیا شدن امر فرمود در این بین صبح پرستش صنم از افق زمان طالع و خورشید جمال چندر بدن از مشرق جهان ساطع گردید مهیار ذره وار خود را در پرتو نور آن رسانید چون تیر نگاه چندر بدن را نشانه شد از فندحم بیک کرانه شد ...

... زپا افتاد همچون سرو آزاد

بپای یار سربنهادو جان داد

حیات عاریت را کرده بدرود ...

... وصالش جز حیات جاودان نیست

خبر بشاه دیندار رسید که مهیار بوصال یار رسید و جرعه ممات چون زلال حیات بنوشید و خلعت نجات از وبال زوال بپوشید شاه گریبان در ماتم او چاک کرد و برسر در عزا خاک مشغول غسل و تکفین گشتند و بآب دیده خاک را بسی سرشتند چون تابوت تخت عاشق شد روان بسوی قصر معشوق موافق شد چون در قصر چندر بدن رسید تابوت ایستاد چندانکه سعی در بردن آن کردند مفید نیفتاد

در رهگذر از تیر نگاهی ناگاه ...

... با یار از این جهان چو مهیار شود

چندر بدن را بآیین اهل ایمان غسل داده کفن کردند و از قصرش درآوردند تابوت آن با تابوت مهیار همراه برفتارآمدند تا قبررابر کنار آمدند تابوت چندر بدن را گشودند قالب او را ندیده تعجب نمودند بسوی تابوت مهیار شتافتند هر دو را در آغوش هم یافتند هر چند خواستند از یکدیگرشان جدا کنند نتوانستند دریک قبرشان نهاده دو صورت بستند

هرکس که شهید عشق جانان گردد

از بند جهان برآید و جان گردد

گیرد دیت خویش ز جانان جانان ...

... به بزم وصل جانان کرد منزل

محب را مدام نقد جان در بوته محبت بگداز است و گوش دل به پیام وصال محبوب باز نظر نکند جز بجلوه جمال و خبر نشنود جز مژده وصال غریب حکایتی است و عجیب روایتی که هرکرا تابش جمال برافروزند بآتش جلال بسوزند و هرکرا مژده وصال رسانند بجزای آن جان بستانند

تابش حسن آتش افروز است ...

نورعلیشاه
 
۸۷۳۹

نورعلیشاه » جامع الاسرار » بخش ۵ - حکایت

 

وقتی گذشتم در کلیسایی رسیدم بکاخ ترسایی دو تصویر دیدم بردیوار آن کاخ یکی را درچشم خالی بود و دیگری را در سر شاخ هر دو مقابل ایستاده و انگشت ایما گشاده با خود گفتم ایندو نقش عجیب بی حکمتی نیست باید دانست که ایمان ایشان در چیست ساعتی سر بجیب تفکر فرو کردم شفایی از آن حاصل کردم معلوم شد که زبان ملامت گشوده و کمر عداوت بسته بیخبر از معیوبی خود در مقام عیبجویی نشسته یکی خال ظاهر میکرد و دیگری شاخ هر دو بهم بنادانی در جدل گستاخ

آن یکی را خال اندر چشم بود

بیخبر از شاخ خود در خشم بود

در ملامت سخت بربسته کمر

میزد او را طعن برخال بصر ...

... ز رنج و راحتت نبود ملالی

تشنه کام بادیه عشق را کوزه هستی بسنگ نیستی نشکند زلال جاوید از سرچشمه امید نجوشد و تا از چنگ نیرنگ هندوی نفس پر مکر و فسون نرهد از هر رنگ و بویی ممتاز نشود و خلعت بیرنگی نپوشد کوزه هستی بشکن و زلال جاوید بنوش نفس سرکش را آرام کن و خلعت بیرنگی بپوش

رو سبوی هستیت رازن بسنگ ...

نورعلیشاه
 
۸۷۴۰

نورعلیشاه » جامع الاسرار » بخش ۶ - حکایت

 

وقتی در مشهد مقدس مسافر بودم و در کاروانسرای بیکس و غریب مجاور شبی با دل شکسته و خاطر خسته در بستر بیتابی و بیخوابی غنوده طایفه از هنود پیرامنم نشسته و قفل بیان را به مفتاح زبان گشوده از آنجا که جلوه حسن معشوقی پیوسته شمع تجلی را افروخته خواهد و پروانه جان عشاق را در زبانه او بال و پر سوخته آفتاب در دل شیر بود و ماه در دهان ماهی زحل بزغاله میفروخت و مشتری خریدار بره مریخ دروگر و عطارد خوشه چین زهره را با شاه قربی بود و شاه را با زهره نظری فراش قضا مروحه طاوسی فلک را در دست گرفته مرغ هوا را در منقل نار کباب میکرد و قطره آبی چنان نایاب بود که خاکسار زمین از تشنگی اشک یتیمان را تصور آب مینمود آتش جانسوز عشق بر دل غالب و دل جان بلب رسیده بر قطره آبی طالب سبویی بی آب در پیش داشتم و یارای آب کردن نداشتم سحاب رحمت از دریای قدرت خروشیدن گرفت و زلال جاوید از چشمه امید جوشیدن آب داری ازدر سخا درآمده سبو بر گرفت و از زلال کرم پر نموده بنهاد و برفت دست قضا آستین فشان قانون قدر ساز کرد و گیتی پای کوبان در طرب آمده جستن آغاز و لوله از زمین خواست غلغله به سبو نشست آب بریخت و سبو بشکست گوهر نامرادی را با مژه خون پالا سفتم و شربت تشنه کامی را نوشیده نظمی آبدار گفتم

بصحرای فنا در دیگ سودا ...

... ار تیغ ستم گر کشدم زنده کند

ور سم جفا بنوشدم هست نبات

رییس طایفه هنود را از آتش این سخن شعله درسرگرفت و دیده جان بنور ایمان منور دل از ظلمتکده کفر برگرفت معلوم شد که درستی سبو در شکستن آن بود و زلال امید در چشمه نومیدی پنهان

ز نومیدی بسی امید خیزد ...

... صف کشیده چاکران در وی هزار

گاه سازد بند فرزند و زنت

طوق لعنت را نهد بر گردنت ...

... گه بصلحت آرد و گاهی بجنگ

گه بنامت میکشد گاهی به ننگ

گه ز عزت در طمع اندازدت

تا بذلت در طمع مع سازدت

هر زمان بنمایدت رنگی دگر

سازد از بهر تو نیرنگی دگر ...

... رنگ را بگذار و بیرنگی بجو

تا ز بند هجر آزادت کند

در کمند وصل دلشادت کند

نورعلیشاه
 
 
۱
۴۳۵
۴۳۶
۴۳۷
۴۳۸
۴۳۹
۵۵۱