گنجور

 
نورعلیشاه

الا ای عندلیب گلشن یار

چه بگشادت که بستی لب ز گفتار

تو بودی آنکه میسفتی شب و روز

ز منقار بلاغت در اسرار

چرا چون غنچه دلتنگی و خاموش

نباشد از گلت برگی بمنقار

کنون کز خرمی گشته خرامان

ز هر سو نازنین سروی بگلزار

گشوده بند برقع شاهد گل

هزارانش شده حیران به رخسار

برافشاند شکوفه نقد هستی

باثمار قدوم گل ز اشجار

تو هم در گوشه گیر آشنائی

سرودی ساز کن از سینه زار

بیا ساقی مکن این پرده پوشی

ز روی دختر رز پرده بردار

چنانم ساغری در کام جان ریز

که نه سرماندم بر جا نه دستار

بتی دارم که هر تاری ز زلفش

هزاران شیخ را گردیده زنار

زبس برخیزم و افتم براهش

نه مستم میتوان گفت و نه هشیار

لب خندان و چشم گریه آلود

شدم در شادی و غم یار و غمخوار

بجز نور علی از کلک معنی

که ریزد این چنین نظم گهر بار