گنجور

 
نورعلیشاه

جز جان و جنان که شد ز دستم

بنگر ز غمت چه طرف بستم

دی توبه نموده بودم از می

امروز بساغری شکستم

در راه طلب چو گرد عمری

گه خواستم و گهی نشستم

چون رشته عشق گشت محکم

سررشته عقل را گسستم

مرد ره عشقم و نباشد

اندیشه از بلند و پستم

از هستی و نیستی منزه

نی نیستم این زمان نه هستم

چون نور علی بمصطب عشق

مست می وحدت الستم