گنجور

 
نورعلیشاه

سپاس بیقیاس و حمد بیحد

مر آن کنز خفا را باد سرمد

که چون روز ازل زاجبت دم زد

ز خلوتخانه در بیرون قدم زد

پی اظهار حسن آئینه ها ساخت

بهر آئینه عکسی پرتو انداخت

چه حسنش کرد در آئینه خانه

شد از عکسش جهان آئینه خانه

دراین آئینه خانه جلوه گر اوست

ز حسن دلربایان عشوه گر اوست

بسر بنهاده تاج کبریائی

ببر کرده قبای دلربائی

ز خال و خط فکنده دام و دانه

که سازد صید دلها زین بهانه

بدامش از پی دانه زدن گام

بود آزادی از هر دانه و دام

تعالی الله زهی احسان و یاری

که بخشد بستگان را رستگاری

اهل معرفت گویند که حسن علت غائی ایجاد است و عشق اساس حسن را بنیاد و بر هر ذی عقلی ظاهر است که حسن غیر عشق نیست اگر چه در عبارت دو است بمعنی یکیست و آن یکی نوریست سرمدی اعنی حقیقتی است محمدی(ص) پس انبیاء گرام و اولیاء ذوی الاحترام همگی مظهر حسنند و آئینه دیدار تاج سرور برابر سرو قبای دلبری را در بر همه سزاوار خال و خط ایشان نقطه وحدت و دایره کثرت بلکه خود عین دایره اند و حسن نقطه ایست که در این دایره مخفی است پیداست که مدار هستی دایره جز باظهار وجود نقطه نیست

بگشا نظر و بنگر بر خال و خط خوبان

بین نقطه وحدت را در دایره کثرت

و همچنین این دایره نقطه دایره دیگر است که مظهریت این دایره را در خور است.

قس علی هذا علی بذالقیاس

دایره بر دایره بین بی قیاس

همچنین بین نقطه ها بی حصر و عد

گرچه ناید نقطه هرگز در عدد

لیکن وجود این نقاط و دوایر قائم بنقطه اولست و او قائم بذات و جز این هر که بداند در زمره اهل توحید احولست و بیخبر از طریق پس هر که در دایره هستی دائر گشت و آن نقطه را بحقیقت بشناخت دربارگاه وجود لوای(من عرف نفسه فقد عرف ربه) افراخت زیرا که حسن عین ذاتست و نقطه دایره صفات نظم.

حسن ازل پرده زرخ باز کرد

فاش و نهان جلوه آغاز کرد

نور و ظلم شد همه ظاهر ازو

گشت عیان جمله مظاهر ازو

دایره بر دایره افلاک ساخت

مرکز هر دایره از خاک ساخت

بافت بهم سلسله جزو و کل

یافت ازآن مرتبه هر خار و گل

فاش و نهان هر چه بود در نظر

مظهر حسنند همه سربسر

حسن ازل را آئینه در جیب و صورت اعیان در غیب بود از آنجا که تقاضای حسن را تاب مستوری نیست و تمنای عشق را طاقت صبوری نه آفتاب جهان افروز حسن از مطلع کرشمه و ناز طالع گردید و برق جانسوز عشق از ملمع عجز و نیاز لامع جلوه ذرات کونیه از مکمن غیب ظاهر شد و ظهور تجلیات ذات و صفات در مظاهر بعضی را دست عشق گریبان چاک کرد و برخیرا جلوه حسن بسته فتراک

چو آن گنج خفا گر دید پیدا

همه ذرات عالم شد هویدا

یکیرا عشق زد جیب جان چاک

یکی را حسن و دل بستش به فتراک

عشق نماینده حسنست و حسن پیدا کننده عشق این آئین است و آن آئینه آئین بی آئینه نیست هر آینه

حسن چو در عشق تجلی نمود

آینه صورت و معنی نمود

عشق همه آینه سازی کند

حسن درآن جلوه طرازی کند

گر بسرت هست دلا شور حسن

دیده چرا بسته از نور حسن

عشق تو راآینه رخشان کند

حسن در آن جلوه نمایان کند

تا شهنشاه فاجبت در عرصه گاه محبت علم نیفراشت شاهد کنت کنزامخفیا دربارگاه کن فیکون قدم نگذاشت تا آتش جانسوز عشق زبانه نکشید و پروانه سان جان زلیخا در میانه نسوخت حسن دل افروز یوسفی از هر کرانه ندمید و در مصر وجود بهر انجمن شمع تجلی نیفروخت

عشق آینه جمال حسنست

وز عشق عیان کمال حسنست

از عشق نمود هستی حسن

وز عشق فزود مستی حسن

تا عشق نکرد حسن ظاهر

پیدا نشد اینهمه مظاهر

عشق است کلید هر طلسمی

بی عشق نه جان بود نه جسمی

هم مهر جهان فروز عشق است

هم ذره تیره روز عشق است

آندم که نه نقش بیش و کم بود

ذرات وجود در عدم بود

بد عشق و نبود هیچ غیری

نه کعبه در میان نه دیری

در ملکت غیب بود مستور

درخلوت کنت کنز مستور

ناگه به قضای خویش دم زد

دربار گه قدم قدم زد

افراشت لوای کبریائی

پوشید قبای خودنمائی

بگشود در خزانه غیب

آورد برون دفینه غیب

خورشید وجود گشت تابان

ذرات شهود شد شتابان

حسنش بهزار عشوه و ناز

آغاز کرشمه کرد آغاز

چون کرد بپا اساس عالم

زد خیمه جان بخاک آدم

بسپرد بخاک پس امانت

شد خاک امین با دیانت

گر قالب آدمی ز طین شد

گنجینه عشق را امین شد

الهی این ذره خاک را بار امانتی که افلاک از حمل آن ناله اشفاق بر آوردند بر پشت نهادی و دربیابانیکه هزار غول بیباک و دیو سفاک در مرغولهای نفاق اتفاق دارند روی دادی یاری کن تا چون شهاب ساطع از این میانه گذار آرم و مددکاری کن که چون نجم لامع از این ظلمت بیکرانه قدم برکنار گذارم (الهی) این مرغ حرین را در نهال امانت آشیان حاصل کردی و مار مبین نفس خیانت آئین را بعد در مقابل آن آوردی از گلزار توفیق گلی کرامت کن که درکام این مار بد انجام خار هلاکت زنم و از چنگ خیانت آن سامان ایمان بیرون افکنم.