گنجور

 
نورعلیشاه

دختری را جای در هند بود چندر بدن نام بغایت خوبروی و خوش اندام طره مشک فامش دلهای مسلمان را دام و خال عنبر افشانش دانه سحر نرگش فتانش راهزن ایمان و غمزه غمازش دیوانه ساز هر فرزانه از لعل گهربارش رونق شکن بازار مرجان و از گونه رخسار بر همزن هنگامه مهر درخشان قد دلارایش نخل چمن رعنائی و خد روح افزایش گل گلشن زیبائی

سرو سرافراز خیابان حسن

جان بهوا داری او باخته

آمده در عرصه جان یکه تاز

یک تنه بر قلب روان تاخته

ز ابروی کج تیغ مهندس بناز

بررخ ارباب نیاز آخته

غمزه ز مژگان سنان کرده راست

سینه عشاق سپر ساخته

در خم گیسویش دو صد مرد راه

هر قدمی بسته و انداخته

هندوی خالش ز شکنهای زلف

چتر تجمل بسرافراخته

چون سلطان بهار بسالی یکبار پژمردگان صحرای حرمان را بر خوان دیدار صلا در دادی و بعزم پرستش صنم از حرم قدم عزم بیت الضم به پرستش صنم نهادی بهر گامی هزاران جانان را غارت جان کردی و مسلمان را تاراج ایمان بهر جانب که از گوشه چشم نظر افکندی زنار برگردن دیدی هزاران بندی

چون سروآزاد برسر فرازان

هرسو نشاندی دربند فرمان

از کفر زلفش بس مر دره را

زنار بستی بر گردن جان

خود بت پرست و در بت پرستیش

بد هرکناری چندین مسلمان

بر فلک حسن و معشوقی خورشید آثار لامع الانوار و عشاق در هواداری آن ذره وار بیحد و شمار اتفاقا در روز طلوع آن خورشید سپهر جان نوجوانی چون ماه شب چهارده در حسن تمام و مهر جان افروز بر در دربار دلارایش کمینه غلام جمشید زمان در بزم حسنش دردی کش جام خورشید تابان در ایوان دلبریش خشتی برلب بام در جهان سوزیش مهر همراه و درجان افروزیش مه یار اسم با مسمایش مهیار در میان خیل عشاق در کناری ایستاده و چشم تماشا گشاده بود که آن سرمست حریف پیمانه دلربائی و آن بت پرست بتخانه دل آرائی

بآئینی که باشد دلبران را

باندازیکه جانان راست زیبا

خرامان گشت چون سرو خرامان

گل افشان از گریبان تا بدامان

بهر سو گشته سرگرم نظاره

هزاران مهر و ماهش را ستاره

چه دید آن مهر را مهیار ناگاه

بگرد ماه زد از آه خرگاه

عنان عقل و دینش رفت از دست

بیکجام نظاره گشت سرمست

بحیرت شد فرو چون شخص تمثال

بنزدیک آمدش آن بت درآن حال

بخنده قند را با گل درآمیخت

ز یاقوت لبان قوت روان ریخت

ز نازو دلبری گفتا به مهیار

تو دیوانه شدی ای مرد هوشیار

این بگفت و روان در گذشت مهیار را تو دیوانه شدی ورد زبان و ذکر جان گشت.

نهاده رو بصحرا و در و دشت

تو دیوانه شدی میگفت و میگشت

قدم زن راه پیما هر کناری

قضا آورد او را در دیاری

بعزم صید شاه آن ولایت

به صحرا بود برپا کرده رایت

شدش صید نظاره شخص مهیار

ز همراهان خود گشتش طلبکار

یکی اسب طلب انداخت سویش

شتابان تاخت تا شد روبرویش

بدو گفتا چه نامی و ز کجائی

دراین بیدا چنین حیران چرائی

تهی شد ترکس از تیر خطایش

تو دیوانه شدی آمد جوابش

بغیر از این سخن زوحرف نشنید

عنان عزم سوی شاه پیچید

ز الماس زبان دربیان سفت

بخدام ملک بشنیده وا گفت

ملک وزیر را با حضار او امر فرمود او نیز جز تو دیوانه شدی از دیوانه حرفی نشنود بخدمت ملک عرض نمود شاه را باب حیرت بر رخ گشود خود عنان عزیمت سوی دیوانه تافت هرچه سئوال کرد تو دیوانه شدی جواب یافت معلوم شد که دیوانه مهر پریروئیست و بسته سلسله زلف عنبرین موئی از آنجا که پادشاهان را فتوت شعار است و مروت دثار گفت از مروت دور است که سرگشته حیرانی را دور از یار و دیار در این بیابان هلاکت گذارم و از فتوت دستور است که قرار نگیرم تا یار این دل فکار را در کنارش آرام فرمود تا آن صحرائی را بشهر درآورند و در خانه خاص و عام بتماشا روان کردند

بسی خورشید رخساران در آن شهر

که بردند از جمالش جملگی بهر

باو چندانکه عرض حسن دادند

برویش باب معشوقی گشادند

ز جام عشق آن مدهوش سرمست

تو دیوانه شدی میگفت پیوست

چنین تا در حریم شاه آمد

تو دیوانه شدی همراه آمد

چه شد معلوم کو را یار جانی

دراین ملکت نمیباشد مکانی

همان ساعت بحکم شاه عادل

سران ساز سفر کردند کامل

برون آمد شه و دیوانه از پیش

عسا کرد در تعاقب بیش از پیش

بیابان تا بیابان ره بریدند

سواد خطه از دور دیدند

چه سودائی سواد شهر را دید

به شادی یار شد خوشوقت گردید

روانش جان و دل در رقص آمد

چو عاشق کان سوی جانان خرامد

شاه دانست ماهی که دیوانه از تاب مهرش بتیاب است دراین شهر است چون از دیدار دیوارش دیوانه را اینهمه شادمانی بهره است بحوالی آن شهر خرگاه برپا ساخت و در تفتیش و تجسس پرداخت قصه چندر بدن را سربسر بشنید و از قضیه حسب الواقع مخبر گردید نامه نوشتن بپدر چندر بدن آغاز کرد و برگ مواصلت ساز همایون چتری برفرق املا در عرصه انشا افراخت درخشان مهری از مشرق انشا در ساحت مدعا پرتو انداخت خلاصه مدعا و خاصه انشا آنکه در عرصه جلالت و سلطنت یادگار دودمان ما را از صلب خود سواریست یک تنه در میدان حسن و جمال و فضل و کمال گرم روجولان مدتیست که علم عاشقی برگوشه دل افراخته و کمند مهر ماهروئی که شمسه ایوان خاندان شماست زنار گردن جان ساخته مست شراب نازآن بت طناز شده و از خورد و خواب بکلی بینیاز شیوه امتنان و رویه احسان که پادشاهان را سزاوار است و خسروان را در خور رفتار آنستکه سرگشتگان وادی هجران را به ملک وصل جانان رسانند و لب تشنگان بوادی حرمان را زلال امید بکام جان چکانند خواهش و التماس ما مواصلت را تهیه اسبابست تافرمایش شما بر چه قانون و قیاس است چون برید سریع السیر نامه را نزد پدر چندر بدن رسانید گوهر تعظیم وتکریم بر فرق برید و نامه بسی افشاند منشی سرنامه را باز کرد و خواندن آغاز بر مضمون چون شاه را اطلاع حاصل شد در جواب بدین مقوله قائل شد که شاه را کلام آشنائی ملوکانه است لیکن افسوس افسوس که از کیش ما بیگانه است ما را صنم پرستی و طواف سومنات کاراست و او را سجده صمد و وقوف عرفات رفتار.

بعید وصلت مانزد عقل و فرهنگ است

ز دیر تا بحرم صد هزار فرسنگست

جز این تمنا هرچه خواهد گو بخواه

من بنده فرمانبردار و او شاه

برید مراجعت نمود و ماجرا را بعرض رسانید زود و چون قفل تمنا را به کلید مصالحه نگشود مقاتله را مهیا شدن امر فرمود در این بین صبح پرستش صنم از افق زمان طالع و خورشید جمال چندر بدن از مشرق جهان ساطع گردید مهیار ذره وار خود را در پرتو نور آن رسانید چون تیر نگاه چندر بدن را نشانه شد از فندحم بیک کرانه شد.

بدان گفت آن بمعشوقی موافق

نه مردی تو هنوز ای مرد عاشق

چو بشنید این سخن زان یار جانی

روان گردید گرم جان فشانی

زپا افتاد همچون سرو آزاد

بپای یار سربنهادو جان داد

حیات عاریت را کرده بدرود

حیات جاودان زان کشته بدرود

اگر خواهی حیات جاودانی

بپای دلبری کن جان فشانی

که گلزار جمالش جز خزان نیست

وصالش جز حیات جاودان نیست

خبر بشاه دیندار رسید که مهیار بوصال یار رسید و جرعه ممات چون زلال حیات بنوشید و خلعت نجات از وبال زوال بپوشید شاه گریبان در ماتم او چاک کرد و برسر در عزا خاک مشغول غسل و تکفین گشتند و بآب دیده خاک را بسی سرشتند چون تابوت تخت عاشق شد روان بسوی قصر معشوق موافق شد چون در قصر چندر بدن رسید تابوت ایستاد چندانکه سعی در بردن آن کردند مفید نیفتاد

در رهگذر از تیر نگاهی ناگاه

افتادم و جان نثار کردم در راه

تابوت من از کوی تو چون درگذرد

لاحول ولاقوه الابالله

چندر بدن را دریای وفاداری موج زن گردید و کشتی شکیبائی قرین شکن در طلب مرد راه نزد شاه فرستاد شاه نزد او مرده را فرستاد جامه کفر بر تن چاک زد و از بت پرستی رسته زنار گسست علم ایمان بربام افلاک زد قالب تهی کرد و به مهیار پیوست

هر کسکه شهید غمزه یار شود

درجان بخشی یار بآن یار شود

از یار همان یار دیت گیرد و بس

با یار از این جهان چو مهیار شود

چندر بدن را بآئین اهل ایمان غسل داده کفن کردند و از قصرش درآوردند تابوت آن با تابوت مهیار همراه برفتارآمدند تا قبررابر کنار آمدند تابوت چندر بدن را گشودند قالب او را ندیده تعجب نمودند بسوی تابوت مهیار شتافتند هر دو را در آغوش هم یافتند هر چند خواستند از یکدیگرشان جدا کنند نتوانستند دریک قبرشان نهاده دو صورت بستند.

هرکس که شهید عشق جانان گردد

از بند جهان برآید و جان گردد

گیرد دیت خویش ز جانان جانان

وندرد و جهان قرین جانان گردد

الهی این چه حسنست که از پرتو آن شمع محبت افروختی و پروانه جان محبان را در زبانه آن بال و پر سوختی و این چه صوتست که هر گه نغمه از آن بگوش آمد جان مهجور آن بینوا را مژده وصال بگوش آمد.

چه حسنست اینکه هرجا شمع افروخت

پر پروانه جانها همه سوخت

چه صوتست اینکه از یک نغمه اش دل

به بزم وصل جانان کرد منزل

محب را مدام نقد جان در بوته محبت بگداز است و گوش دل به پیام وصال محبوب باز نظر نکند جز بجلوه جمال و خبر نشنود جز مژده وصال غریب حکایتی است و عجیب روایتی که هرکرا تابش جمال برافروزند بآتش جلال بسوزند و هرکرا مژده وصال رسانند بجزای آن جان بستانند.

تابش حسن آتش افروز است

درتن عاشقان روان سوز است

مژده وصل میرسد از دوست

جان فداکن که مژدگانی اوست