گنجور

 
۸۱۸۱

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۰۶

 

با همه زشتی بدام عشق خویشی پای بند

خویش را گویا که نشناسی از آنی خود پسند ...

... عمر کوته روزبیگه راه پرچه توشه نه

پا به گل سر در هوا جان بسته پر دل پایبند

نی به سر خاک ندامت نی به پا خار طلب ...

واعظ قزوینی
 
۸۱۸۲

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۱۲

 

فرداست اینکه زمره شاهنشهان کشند

حسرت برآن گروه که حسرت بنان کشند

کرمان آب گنده استاده زرند ...

... شاهان سپاه هر طرف از بهر آن کشند

گردن بنه بفقر که گردنکشان بحشر

گردن بناز و نعمت این مفلسان کشند

ظالم ستم بخویش کند زآنکه اهل زور

زوری کنند چون بکمان از کمان کشند

لب بسته ایم بسکه چو بادام در جنون

طفلان بسنگ هم عجب از ما زبان کشند ...

... واعظ چو خوش کناره گرفتی ز مال و جاه

بنگر ترا مباد دگر در میان کشند

واعظ قزوینی
 
۸۱۸۳

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۳۸

 

آنچه از آه ستمکش بستم کیش رود

رحم بر شه کنم ار ظلم بدرویش رود ...

... دو زبان گشته قلم تا سخنش پیش رود

بردر دل ز تأمل بنشان دربانی

تا بلب حرف نیارد بسر خویش رود ...

واعظ قزوینی
 
۸۱۸۴

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۹۱

 

... کلاه بال هما هر دمی است بر سر دیگر

به غیر خاک مده تن به هیچ بستر دگر

به غیر داغ منه دل به هیچ افسر دیگر ...

... رسیده وقت که رفتی بیک دو ساغر دیگر

بقفل چین جبین است بسته این در دلها

گشادکار خود ای دل طلب کن از در دیگر ...

... که نیم کشته دهد جان برای خنجر دیگر

اگر بود بنظر سیر باغ نقش جهانت

بسان دیده عبرت کجاست منظر دیگر ...

واعظ قزوینی
 
۸۱۸۵

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۹۵

 

... گیتدی قوت دیزلردن اوتراق اولماق گرگ

چون بناسستالدی دیوار و نک تو کولماق چاقیدور

گوجلی یاقار قاریلوق قاری اسر غم صرصری ...

... عمر گیچدی جان شیرینم گچنمه تلخکام

کام اوز دندن آل که بستاننک پوزولماق چاقیدور

خلق عالم ایچره واعظ چوق مکرر اولمشوز ...

واعظ قزوینی
 
۸۱۸۶

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۱۳

 

در گفتن عیب دگران بسته زبان باش

از خوبی خود عیب نمای دگران باش

خواهی که چو بادام نیفتی به دهنها

تا هست بتن رگ همه تن بند زبان باش

از نقش بد و نیک نگهداری دل کن ...

واعظ قزوینی
 
۸۱۸۷

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۲۳

 

... که استخوان بزرگیست هر کدامینش

شهی که بسته دو صد اسب بر درش غافل

که سر طویله آنهاست اسب چوبینش

شهی که بسته چو جوزا کمر بجباری

بنات نعش شود در دو روز پروینش

سبک سری که هزارش امید ز امسالست ...

واعظ قزوینی
 
۸۱۸۸

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۳۸

 

باشد بحرف راست چو دایم بنای وعظ

طبع کجت از آن نشود آشنای وعظ ...

... میکن سراغ خویش ز بانگ رسای وعظ

در گوش دل خموشی لب بستگان خاک

نبود به جز کلام هدایت فزای وعظ ...

واعظ قزوینی
 
۸۱۸۹

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۶۱

 

... کنی بدانش خود ناز جاهلی جاهل

بخویش بسته از آنی که بیخودی بیخود

ز حق گسسته از آنی که باطلی باطل ...

... از آن نه پند پذیری که واعظی واعظ

از آن به بند اسیری که عاقلی عاقل

واعظ قزوینی
 
۸۱۹۰

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۷۱

 

... دستار عقل کهنه شد و دلق تن کثیف

بستان مرا که سخت گرفته است نکبتم

ز آب حیات بندگی جانفزای تست

باشد اگر ز زندگی خویش لذتم ...

واعظ قزوینی
 
۸۱۹۱

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۸۵

 

... منظور ما ز ترک جهان نیست جز جهان

چون باز بهر صید بود چشم بستنم

خاک است خاک در لحد اکنون نه اوست او

آنکس که از غرور همیزد منم منم

واعظ بناله میکنم از جای کوه را

کو زور و حشمتی که دل از خویشتن برکنم

واعظ قزوینی
 
۸۱۹۲

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۲۶

 

گشت چو معمار فیض بانی بنیان حسن

بست ز مژگان کج طره بر ایوان حسن

گشته پریشانی از حلقه زلفش عیان ...

واعظ قزوینی
 
۸۱۹۳

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۳۲

 

بر در حق جز خضوع و عجز استدعا مکن

بندگی جز خاکساری نیست استغنا مکن

مصحف دل را که هر حرفیست از وی صد کتاب ...

... در دلم ای شهد غم تا میتوانی جا مکن

هست چون بست و گشاد کارها در دست حق

دل بغیر حق مبند و لب بجز حق وا مکن

غمشراب ولبگزکافغان سرود وگریه ساز ...

واعظ قزوینی
 
۸۱۹۴

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۵۷

 

... خام بسر است از هوس سقف زر اندود

ویرانه در بسته بی بام درم ده

غولی چو أمل هست ره بندگیت را

از درد طلب بدرقه این سفرم ده ...

... خوابی چو اجل هست و خوری چون غم آنم

در بندگی خود تن بیخواب و خورم ده

از خاک تو برداشتیم هم تو کنم سبز ...

واعظ قزوینی
 
۸۱۹۵

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۶۹

 

... که بد افتادنی دارد بلندی

ز حق چشم دلت را بسته دنیا

که باشد کار جادو چشم بندی

نباشد چون گلاب و گل گواهی ...

واعظ قزوینی
 
۸۱۹۶

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۸۴

 

چنان در بند غم باید بخود بالیدن ای قمری

که چون نی هر دمت طوقی فتد در گردن ای قمری

زبان بسته ای داریم و درد ناله مشتاقی

دمی از جانب ما میتوان نالیدن ای قمری

مرا طوقیست در گردن ز سرو نازک اندامی

که در بند غمش از خویش نتوان رفتن ای قمری

به کیش اهل غیرت عشق نتوان باخت با سروی ...

واعظ قزوینی
 
۸۱۹۷

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۹۲

 

... لباسش اینکه طاعت را فزون از عیب خود پوشی

میان واکردنش باشد بامر حق کمر بستن

ردای آن بود در راه جانان خانه بر دوشی

طریق بندگی ز آن صعب تر باشد که پنداری

نه آن کار تن تنهاست میباید بجان کوشی ...

واعظ قزوینی
 
۸۱۹۸

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۹۹

 

نیست چون بر غیر جان کندن بنای زندگی

این قدر ای تن چه می میری برای زندگی ...

... رشته طول أمل بر دست و پای زندگی

هست با تار نفس دل بستگی او را به تو

دل چه می بندی به یار بی وفای زندگی

دیده از پیری غبار آورده یا شمع نگاه ...

واعظ قزوینی
 
۸۱۹۹

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۲۲

 

بنده عالم چرا از بهر ده درهم شوی

بنده یک خواجه شو تا خواجه عالم شوی

داد خود بستان ز آیین تواضع ای جوان

کاین سعادت نیست ممکن چون ز پیری خم شوی

نطفه از پشت پدر صورت نبندد بی سفر

قطره ها باید زدن خواهی اگر آدم شوی ...

... بی غمی هرجا که بینی گریه کن بر حال وی

وا شود هر جا گلی باید برو شبنم شوی

واعظ از عالم ترا خود عبرتی حاصل نشد ...

واعظ قزوینی
 
۸۲۰۰

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱ - در بی قدری جهان و ستایش شاه مردان، دستگیر روز جزا، حضرت امیرالمؤمنین علی مرتضی «ع »

 

... هر سر خاری درو دلدوز تیری جان ربا

قطره های اشک حسرت شبنم برگ گلش

تند باد آه نومیدیش باد جان فزا ...

... نیست جای خودنمایی تنگنای روزگار

گل درین بستان ز افشردن کند نشو و نما

آنکه دوری نیست تنگی عالم روشندلیست ...

... تکیه بر دست شهان از رنگ دادن زد حنا

ذکر و فکر منعمان در بندگی دانی که چیست

ذکر هر بیچاره و فکر معاش هر گدا ...

... ذوالفقار او به کف چون در کف موسی عصا

از نگاه آرزوها خاطر او بسته چشم

از نکاح شاهد دنیا ضمیرش پارسا ...

واعظ قزوینی
 
 
۱
۴۰۸
۴۰۹
۴۱۰
۴۱۱
۴۱۲
۵۵۱