گنجور

 
واعظ قزوینی

چنان در بند غم باید بخود بالیدن ای قمری

که چون نی هر دمت طوقی فتد در گردن ای قمری

زبان بسته‌ای داریم و، درد ناله مشتاقی

دمی از جانب ما میتوان نالیدن ای قمری

مرا طوقیست در گردن، ز سرو نازک اندامی

که در بند غمش از خویش نتوان رفتن ای قمری

به کیش اهل غیرت، عشق نتوان باخت با سروی

که بر گرد سر او میتوان گردیدن ای قمری

سهی سرویست واعظ را، که چون سوی چمن آید

کشد سر و تو از بهر تماشا، گردن ای قمری