گنجور

 
واعظ قزوینی

کلاه ترک به سر نه، بگیر کشور دیگر

کلاه بال هما، هر دمی است بر سر دیگر!

به غیر خاک مده تن به هیچ بستر دگر

به غیر داغ منه دل به هیچ افسر دیگر

ز روز و شب زده چین بر جبین از آن زن دنیا

که هر دو روز نشیند به مرگ شوهر دیگر

ز طول روز جزا، عرض نامه ام بود افزون

مگر برای حسابم، کنند محشر دیگر!

گرفته ساقی دوران بساغر مه و مهرت

رسیده وقت، که رفتی بیک دو ساغر دیگر!

بقفل چین جبین است بسته این در دلها

گشادکار خود ای دل، طلب کن از در دیگر

کنی چو طاعت من رد، من و ندامت و خجلت

برانیم گر ازین در، در آیم از در دیگر

نصیحتی که بهم میکنند مردم عالم

بسان گفت و شنید کریست، باکر دیگر!

مکن شماتت و شادی، ز تیره روزی دشمن

که لشکری شکند گه ز گرد لشکر دیگر

نمیکشد زن از آن سرمه در مصیبت شوهر

که کرده چشم سیه بر طواف شوهر دیگر

نه همچو زاده طبعست، معنی دگرانت

که کار گوهر دندان، نکرده گوهر دیگر

تلاش نازکیی کن، برای شاهد معنی

که بهر زن چو جوانی، کجاست زیور دیگر

تو نیک باش و، مکن فخر بر نکویی خویشان

گهر بها نفزاید، بآب گوهر دیگر

بیک نگاه دگر کن، تمام کار دلم را

که نیم کشته دهد جان برای خنجر دیگر

اگر بود بنظر سیر باغ نقش جهانت

بسان دیده عبرت کجاست منظر دیگر؟!

بفیض صحبت هم، زنده اند سوخته جانان

که بیش تابد اخگر، ز قرب اخگر دیگر

حریف درد سر خلق نیست چون سر واعظ

بغیر ترک نسازد بهیچ افسر دیگر

تتبع غزل صائب این غزل شده واعظ

که روزگار ندارد چو او سخنور دیگر!