گنجور

 
واعظ قزوینی

گذشت عمر و، تو در کار کاهلی، کاهل!

رسید مرگ و، تو بسیار غافلی، غافل!!

دم از کمال زنی، ز آنکه ناقصی ناقص!

کنی بدانش خود ناز، جاهلی، جاهل!!

بخویش بسته از آنی، که بیخودی بیخود!

ز حق گسسته از آنی، که باطلی، باطل!!

ز خود چو تیر گریزت بود ضرور، ضرور!

بخویشتن چو کمان، سخت مایلی، مایل!!

از آن نه پند پذیری، که واعظی واعظ!

از آن به بند اسیری، که عاقلی، عاقل!!

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode