گنجور

 
واعظ قزوینی

بنده عالم چرا از بهر ده درهم شوی؟

بنده یک خواجه شو، تا خواجه عالم شوی؟!

داد خود بستان ز آیین تواضع، ای جوان

کاین سعادت نیست ممکن چون ز پیری خم شوی

نطفه از پشت پدر، صورت نبندد بی سفر

قطره ها باید زدن، خواهی اگر آدم شوی!

نخل را جا عالم بالا شد از پیراستن

گر فزونی خواهی آنجا، باید اینجا کم شوی

پیش پاکان ره نداری، تا ز خود سازی زنی

مرد شو، خواهی به مردان خدا محرم شوی

بی غمی هرجا که بینی، گریه کن بر حال وی

وا شود هر جا گلی، باید برو شبنم شوی

واعظ از عالم ترا خود عبرتی حاصل نشد

سخت میترسم تو آخر عبرت عالم شوی

 
 
 
عطار

گر تو خلوتخانهٔ توحید را محرم شوی

تاج عالم گردی و فخر بنی آدم شوی

سایه‌ای شو تا اگر خورشید گردد آشکار

تو چو سایه محو خورشید آیی و محرم شوی

جانت در توحید دایم معتکف بنشسته است

[...]

صائب تبریزی

ترک عجب و کبر کن تا قبله عالم شوی

سیرت ابلیس را بگذار تا آدم شوی

گر چه تلخی، دامن اهل صفایی را بگیر

تا مگر شیرین به چشم خلق چون زمزم شوی

روی پنهان کن که خار تهمت ابنای دهر

[...]

قصاب کاشانی

بر رخ هر آرزو در بند تا محرم شوی

دیده پوش از سیر باغ خلد تا آدم شوی

می‌کند از ترک لذت موم جا در چشم داغ

دل ز وصل انگبین بردار تا مرهم شوی

زد حباب از خودنمایی خیمه از دریا برون

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه