گنجور

 
واعظ قزوینی

بنده عالم چرا از بهر ده درهم شوی؟

بنده یک خواجه شو، تا خواجه عالم شوی؟!

داد خود بستان ز آیین تواضع، ای جوان

کاین سعادت نیست ممکن چون ز پیری خم شوی

نطفه از پشت پدر، صورت نبندد بی سفر

قطره ها باید زدن، خواهی اگر آدم شوی!

نخل را جا عالم بالا شد از پیراستن

گر فزونی خواهی آنجا، باید اینجا کم شوی

پیش پاکان ره نداری، تا ز خود سازی زنی

مرد شو، خواهی به مردان خدا محرم شوی

بی غمی هرجا که بینی، گریه کن بر حال وی

وا شود هر جا گلی، باید برو شبنم شوی

واعظ از عالم ترا خود عبرتی حاصل نشد

سخت میترسم تو آخر عبرت عالم شوی

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode