گنجور

 
واعظ قزوینی

یارب دل قانع، بدل سیم زرم ده

از پای بدامن سر بیدرد سرم ده

جز گرد مذلت در خلق چه خیزد؟

عقلی بسر بیخرد در بدرم ده

زین چشم چه دیدم، بجز از عالم کثرت

چشم دگر از بهر جهان دگرم ده

در خانه دل گرد غم از روزن گوش است

گوشی ز خبرهای جهان بیخبرم ده

نی جای مقامست، گل و لای علایق

توفیق گذر کردن ازین رهگذرم ده

از سر مکنم سایه سودای غمت کم

زین بال هما دولت بیزور و زرم ده

پهلو چو تهی گشت ز عالم، پر و بالست

یارب بسوی خویشتن، این بال و پرم ده

در دشت تجرد نتوان خار غمی یافت

از لطف دلیلی سوی آن بوم و برم ده

خام بسر است از هوس سقف زر اندود

ویرانه در بسته بی بام درم ده

غولی چو أمل هست ره بندگیت را

از درد طلب بدرقه این سفرم ده

تا راه ترا شمع شود سرمه بینش

یک دیده دل وار از آن خاک درم ده

آیینه از زنگ هوس، خاک نشین است

خاکستری از آتش آه، سحرم ده

سرگرمی سودای هوی و هوسم سوخت

دلسردی ازین آتش ظلمت اثرم ده

از خشکی ز هدم نشود تخم عمل سبز

باران سرشک از رگ مژگان ترم ده

هر گه که برآید سخنت، گوش دلم بخش

هر جاکه نه حرفت گذرد، گوش کرم ده

بی اید تو، بر باد شد این عمر گرامی

از مردن با یاد تو، عمر دگرم ده

از گوش گران، گوش کشم شد سخن مرگ

پیشم سفری آمده، زاد سفرم ده

خوابی چو اجل هست و، خوری چون غم آنم

در بندگی خود، تن بیخواب و خورم ده

از خاک تو برداشتیم، هم تو کنم سبز

کردی ز غم خود چو نهالم، ثمرم ده

از سنگدلان گشته دم تیغ زبانم

آبش ز ره لطف، بخون جگرم ده

گردیده ام از فکر سخن رشته چو واعظ

از قلزم معنی همه یکتا گهرم ده

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode