گنجور

 
واعظ قزوینی

چیست ای دل عالم هستی؟ بیابان فنا!

هر طرف موج سرابی از گذار عمرها

هر گیاه سبز دروی، تیغ زهر آلوده یی

هر سر خاری درو، دلدوز تیری جان ربا

قطره های اشک حسرت، شبنم برگ گلش

تند باد آه نومیدیش، باد جان فزا

هر قدم گردیده پهن، از نقش پایی کژدمی

هر طرف خوابیده از فرسنگها صد اژدها

هر رگ سنگی درو، خاری بپای رهروی

هر تف ریگی شرار خرمن صد مدعا

هر کف خاکی، نشان دستگاه خسروی

هر سر برگی زبان حال چندین بینوا

هر نسیمی، سطری از حال دل چندین اسیر

هر غباری، خط تاریخ هزاران بیوفا

بوی خون می آید از رنگینی گلزار او!

نشنوی ای پر هوس گویا ز کامی از هوی؟!

از هوس تاکی جوانی میکنی؟ پیری رسید!

بهر عبرت، دیده یی از خواب غفلت برگشا!

در جوانی چه ندانستی زره، اکنون بدان

قامتت را کرده خم پیری که، بینی پیش پا

گور در پیش و،تو دل واپس برای ملک و مال

چاه در راه و، تو از غفلت روی رو بر قفا

راحت ار جویی، به ملک و مال و دنیا پشت ده

خواب اگر خواهی، مساز از بالش زر متکا

رخ ز درویشی نتابد هر که دارد سوز عشق

شعله چون پهلو تهی سازد ز فرش بوریا؟!

خود نمایی که ز صرصر نیست در باغ وجود

گردباد عمر باشد لاله را نشو و نما

نشکنی تا خویشتن را، لاف قرب حق مزن

بی شکستن جای در مسجد ندارد بوریا

این قدر زین عاریت بر خود سپردن بهر چیست؟

این قدر زین بیوفا بر خود فرو چیدن چرا؟!

نیست جای خودنمایی، تنگنای روزگار؛

گل درین بستان، ز افشردن کند نشو و نما!

آنکه دوری نیست تنگی، عالم روشندلیست

تنگ نبود عکس را در خانه آیینه جا

خنده ما ناتوانان، زیر این گردان سپهر

خنده گندم بود، در زیر سنگ آسیا!

می توان زلف وصال شاهد عقبی گرفت

دست همت گر ز دامان جهان گردد رها

در ره دنیا ز یاران کن تلاش واپسی

کآید از پیشی گرفتن، سنگ بر پای عصا

نیست با سیم و زر بی اعتبار این جهان

خوبیی، جز اینکه با آن میتوان کردن سخا

خرج کن چون سکه نقد خویش در بازار وجود

ای که داری در میان زر، چون نقش سکه جا

شیوه بخشش بدست آور، که گردی ارجمند

تکیه بر دست شهان، از رنگ دادن زد حنا

ذکر و فکر منعمان، در بندگی دانی که چیست؟

ذکر هر بیچاره و، فکر معاش هر گدا

اغنیا را نیست ذکری، به زیاد اهل فقر

زر شمردن، سبحه باشد در کف اهل سخا

با گدا، کوچک دلی، مانند حج اکبر است

هست لبیکش اجابت کردن هر بینوا

تیغ جوهر دارد باشد در جهاد نفس شوم

دست پر گوهر که افشانی بدامان گدا!

ز التفات نامردان، اهل دولت را چه نقص؟

سایه افگندن چه کم می سازد از بال هما؟!

رنج یار ناتوان، باید توانا را کشید

دست بهر چشم نابینا کشد بار عصا

آنکه بهر دیگران، بر خود نپیچد روز و شب

باشد از سنگین دلی، کمتر ز سنگ آسیا

آنکه باشد دامن جودش بدست اهل فقر

دستگیرش دامن «حیدر» شود روز جزا

آن جهانبخشی که هرگز چون نفس، گاه سخا

در کفش پیوند دادنها نشد از هم جدا

همتش دریای بی پایان و، دستش ابر جود

هر سه انگشتش رگ ابری ز باران عطا

خطبه را از وی مسلم، سربلندی در جهان

سکه را بر خویش بالیدن ز نام او بجا

در صف هیجا، دم تیغش، دم نزع عدو

کندن شمشیر او، جان کندن خصم دغا

حمله جرأت گدازش، کشت هستی را سموم

برق شمشیر اجل خویش، سحرگاه جزا

چون طناب سحر، در سیماب لرزش، عمر خصم

ذوالفقار او به کف، چون در کف موسی عصا

از نگاه آرزوها، خاطر او بسته چشم

از نکاح شاهد دنیا، ضمیرش پارسا

عشوه دنیا ز دستش نقد دل بیرون نبرد

پیر زالی چون بتابد، پنجه شیر خدا؟!

همچنان کز تار مژگان بگذرد نور نگاه

صد قدم در پیش بود از جاده در راه هدی

رفت از آن ساعت بخود نقش نگین از غم فرو

کز کفش انگشتر از بهر تصدق شد جدا

نامه شستم، چون بآب گوهر مدحش ز جرم

میکنم در حضرت او، عرض حال خود ادا