گنجور

 
واعظ قزوینی

بر در حق جز خضوع و عجز استدعا مکن

بندگی جز خاکساری نیست، استغنا مکن

مصحف دل را که هر حرفیست از وی صد کتاب

کاغذ حلوای شیرین کاری دنیا مکن

یاد گیر از بید مجنون، شیوه افتادگی

گر گذارند اره بر فرق تو، سر بالا مکن

خود، سر بالا نکردن؛ درع، تن در دادنست؛

هست چون آن، گر جهان دشمن شود، پروا مکن

نیست ما را طاقت زهر فراق دوستان

در دلم ای شهد غم تا میتوانی جا مکن

هست چون بست و گشاد کارها در دست حق

دل بغیر حق مبند و، لب بجز حق وا مکن

غم،شراب و؛لب،گزک:افغان، سرود و:گریه، ساز!

عیش کن با دوست واعظ، شکوه دنیا مکن

 
 
 
بابافغانی

ای چراغ دل مرو در بزم مردم جامکن

گر همه چشم منست آنجا دمی مأوا مکن

مردم چشمی، مشو از دیده ی غائب چون پری

از خیال خود مرا دیوانه و شیدا مکن

روی خود بر دامنت سودم خطای من بپوش

[...]

صائب تبریزی

گر طلبکار حضوری لب به غیبت وامکن

عیب خود پوشیده و از دیگران پیدا مکن

دورباش هرزه گویان است مهر خامشی

ایمنی می خواهی از زخم زبان، لب وا مکن

زنده مخلوق، چون خفاش باشد بی بصر

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از صائب تبریزی
سیدای نسفی

خویش را ای گل به چشم عندلیبان جا مکن

دیده اغیار را روشن به خاک پا مکن

بهر طعن ما اسیران دفتری انشا مکن

ما اگر مکتوب ننوشتیم عیب ما مکن

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه