گنجور

 
واعظ قزوینی

یارب ز چرک مال جهان بخش نفرتم

ز آلایش تعلق آن ده طهارتم

از دست رفت پای، بده دست و پای سعی

تن گشت همچو سرمه، بده چشم عبرتم

گرد گناه، از گهرم برده آب و رنگ

اشک ندامتم ده و، رنگ خجالتم

دستار عقل کهنه شد و، دلق تن کثیف

بستان مرا، که سخت گرفته است نکبتم

ز آب حیات بندگی جانفزای تست

باشد اگر ز زندگی خویش لذتم

تا روشنم شود که همه غیرتست هیچ

بگشای دیده، یاری از این خواب غفلتم

سر تا بپاست نسخه اطوار من غلط

یارب بده به خامه توفیق صحتم

دادی چو ملک فقر، هم ارزانیم بدار

ترسم که حرص شوم زند پا بدولتم

لب تشنه تر، ز مزرع امید واعظم

از چشمه سار لطف، بده آب رحمتم