گنجور

 
۶۸۰۱

جامی » هفت اورنگ » خردنامه اسکندری » بخش ۴۶ - داستان رسیدن اسکندر به زمین هند و ملاقات وی با حکیمان ایشان

 

... بگفتند چون دانی این راز را

چرا بنده ای شهوت و آز را

پی ملک تا چند خون ریختن ...

... روم تا مرا گوید ایزد برو

ز دست اجل چون شوم پای بست

کشم پای ازین جنبش دور دست ...

جامی
 
۶۸۰۲

جامی » هفت اورنگ » خردنامه اسکندری » بخش ۵۰ - داستان ملاقات اسکندر باآن پادشاه زاده گریزان از تخت و افسر و مقالات ایشان با یکدگر

 

مغنی چو بندد در آهنگ فقر

ز پشمینه ابریشم چنگ فقر ...

... ز سر کرده بیرون تمنای تاج

فروبسته دست از قبول خراج

ز خرپشته گورها کرده جاست ...

... کز آهوی چین است طبعش نفور

گرفته ز شاهی ره بندگان

نیاید به منزلگه زندگان ...

... حیاتی بقای ابد دامنش

فنا رخت بسته ز پیرامنش

دوم نوبهار جوانی کزان ...

جامی
 
۶۸۰۳

جامی » هفت اورنگ » خردنامه اسکندری » بخش ۵۱ - داستان رسیدن سکندر در سفر دریا به فرشته کوه قاف و طلب نصیحت از وی

 

... به یک لحظه زیر و زبر سازمش

ز بنیاد هستی براندازمش

بدینسان سخن را چو شد فتح باب ...

... بکن هر چه امروزت آید ز دست

که خواهد اجل دستت از کار بست

بکار آنچه خواهی چه گندم چه جو ...

جامی
 
۶۸۰۴

جامی » هفت اورنگ » خردنامه اسکندری » بخش ۵۲ - حکایت خصومت غلام و خاتون مرزبان مرو با یکدیگر و بهتان آموختن غلام مر طوطیان را و ظاهر شدن آن بهتان

 

... به کین شد بدل مهر مدبر غلام

کمر بست در معرض انتقام

دو طوطی ز بازار مرغان خرید ...

... من اینجا تمنای هر کس که چه

به بستان گل آویزش خس که چه

به دامن زدش دست کای کامیاب ...

... بگسترد در راه من دام خویش

کنون بسته پر مرغ دام ویم

گرفتار خشمت به کام ویم ...

... بداند ازین خاطر هوشمند

که در کار من از وی افتاد بند

دل مرزبان ازین سخن نرم شد ...

جامی
 
۶۸۰۵

جامی » هفت اورنگ » خردنامه اسکندری » بخش ۵۳ - ظاهر شدن علامات وفات بر اسکندر و مکتوب نوشتن وی به سوی مادر

 

... زمین آهن و آسمان زر بود

بود زیر پا آهنین بسترش

به بالای سر سایبان زرش ...

... به دشتی رسید آتشین ریگ و خاک

چو طشتی پر از اخگر تابناک

هوایش چو آه ستمدیده گرم ...

... چو ماهی شده مار بریان در او

اگر پر درم مشت بستی لییم

فرو ریختی همچو سیماب سیم

سکندر در آن دشت پر تاب و تف

همی راند از پردلان بسته صف

ز آسیب ره در خراش و خروش ...

... ز سیل اجل بر وی آمد شکست

بر آن سیل رخنه نیارست بست

بر او تنگ شد خانه پشت زین ...

... به تاراج آفاتشان داده رخت

یکی زان قبل بنده اسکندر است

که اکنون به گرداب مرگ اندر است ...

... بخوان سوی آن مرد و زن را تمام

طعامی بنه پیش هر یک چنان

که برباید از دست رغبت عنان

وزآن پس بر آن جمع سوگند ده

ز سوگند بر دستشان بند نه

که هر کس درین تنگنای سپنج ...

... کنیم از میان قاصد و نامه طی

ببندیم بار از مضیق خیال

گشاییم در بارگاه وصال

بیا مطربا کز صدای نفیر

ببندیم بر خامه صوت صریر

زنیم آتش از آه هنگامه را ...

جامی
 
۶۸۰۶

جامی » هفت اورنگ » خردنامه اسکندری » بخش ۷۴ - تعزیت نامه ارسطو به مادر اسکندر

 

... به تسکین دردت فسون خواندمی

ولی ضعف پیریم بسته ست پای

نیارم که یک گام جنبم ز جای ...

... به سلطانی اندر جهان طاق بود

اگر چه ازین تنگنا رخت بست

مخور غم که رخت از سر تخت بست

به رخ پرده شرمساری نرفت ...

... اگر مرده افتاده تیر اوست

وگر زنده در بند تدبیر اوست

گذشته ازو خفته در زیر خاک ...

... ز مرگ کسانش رسد زندگی

کند زندگی صرف در بندگی

جامی
 
۶۸۰۷

جامی » هفت اورنگ » خردنامه اسکندری » بخش ۷۶ - در بی وفایی این رباط دو در و بساط آی و گذر که آینده در وی به محنت زید و رونده از وی به حسرت رود

 

... بریده به سان درخت کهن

ازین باغ ویرانشان بیخ و بن

بود دور ازیشان پر اندوه کاخ ...

... که تأخیر مردن کند یک نفس

همه سر درین ورطه بنهاده اند

به صد درد و اندوه جان داده اند ...

... که دانم به تفصیل یابی خبر

که آن بر سر بستر خوش مرد

به تیغ عدو آن دگر جان سپرد ...

جامی
 
۶۸۰۸

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۵

 

چند سوی چمن آیم به هوایت چو صبا

یک ره ای سرو سهی قامت رعنا بنما

به ته کرته نیلی سوی بستان بخرام

تا گل از شوق کند خرقه فیروزه قبا ...

جامی
 
۶۸۰۹

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۲۹

 

... مااعظمه شانا ما ارفعه قدرا

ای پیکر روحانی از زلف بنه دامی

در قید تعلق کش ارواح مجرد را

من نقش خطت بستم روزی که قلم با خود

می زد رقم هستی این لوح زبرجد را ...

جامی
 
۶۸۱۰

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۳۶

 

برکش ای صوفی ز سر این خرقه سالوس را

جام می بستان و بشکن شیشه ناموس را

کاسه می خور که خواهد کاسه سر خاک خورد ...

... نیست دستی بر مریض عشق جالینوس را

چند تابد مه فراز چرخ بنما روی خویش

برفروز از نو چراغی این کهن فانوس را ...

جامی
 
۶۸۱۱

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۵۹

 

جدایی می کند بنیاد ما را

خدا بستاند از وی داد ما را

مقام ماه ما عالی ست ای هجر ...

... چو دانی خوی مادرزاد ما را

نسیما جانب بستان گذر کن

بگوی آن نازنین شمشاد ما را ...

جامی
 
۶۸۱۲

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۰

 

... خدا یار او باد هر جا که هست

نه زین شهر بار سفر بست و رفت

که از کوی مهر و وفا رخت بست

میفشان سرشک از مژه دمبدم

که شد خانه تن ازین سیل پست

مزن بر دلم زخم و مرهم بنه

که پیوند نتوان چو شیشه شکست ...

جامی
 
۶۸۱۳

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۲

 

... طینت پاکت نه ز آب و گل ز جان و دل سرشت

روی بنما تا به طاق ابرویت آرند روی

طاعت اندیشان ز مسجد بت پرستان از کنشت ...

... چون بساط عمرم آخر چرخ در خواهد نوشت

در بهشت نسیه خلقی بسته دل لیکن به نقد

هر کجا دیدار توست آنست جامی را بهشت

جامی
 
۶۸۱۴

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۲

 

... لعل تو جان و من هم دارم رمیده جانی

بنشین دمی که بادا جانم فدای جانت

سودم جبین به راهت گفتی مجو زیانم

یارب خدا ببخشد صبری برین زیانت

من کیستم که چینم برگی ز گلبن تو

کاشم خلد به سینه خاری ز بوستانت

یک بوسه وعده کردی لعل لبت ضمان شد

خود لطف کن وگرنه بستانم از ضمانت

خوی پاک کن خدا را از رخ که شست ما را ...

جامی
 
۶۸۱۵

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۳

 

... کسوت خواجگی و خلعت شاهی چه کند

هر که را غاشیه بندگیت بر دوش است

بر سر بستر اندوه دهم جان آخر

چون مرا شاهد مقصود نه در آغوش است ...

جامی
 
۶۸۱۶

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۲

 

... دل شد ز دست و باز نمی آید این صبا

آن مرغ آشیان وفا پای بست کیست

راحت شمر ز دوست دلا زخم تیغ را

تو تیغ را مبین بنگر کان ز دست کیست

عمری سرم فتاد در آن کوی و کس نگفت

کین سر چو خاک گشته درین راه پست کیست

در دل خیال دوست وطن ساخت بنگرید

کین خانه خراب مقام نشست کیست ...

جامی
 
۶۸۱۷

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۴

 

... گر نه بر مشکین غزال من گذشت این بوی کیست

سوی محرابم مخوان ای شیخ بنگر کین زمان

نقش بسته در دلم شکل خم ابروی کیست

گر نه شب در خواب آن سرو روان را دیده ام ...

جامی
 
۶۸۱۸

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۲۰۷

 

بیا که شاهد بستان ز رخ نقاب انداخت

نسیم در سر زلف بنفشه تاب انداخت

صبا شمیم گل و بوی یار گلرخ داد ...

... به صحن باغ درمهای سیم ناب انداخت

ز شبنم سحری غنچه بامداد پگاه

گشاد پیرهن از هم بر آفتاب انداخت ...

جامی
 
۶۸۱۹

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۲۵۳

 

... شود چون شاخ گل از باد گاهی راست گاهی کج

خیال قامت و محراب ابروی تو می بندد

که می خواند امام اوراد گاهی راست گاهی کج ...

... به عاشق مژده بیداد گاهی راست گاهی کج

خیال قد و زلفت بست جامی در سخن زان رو

ردیف شعر او افتاد گاهی راست گاهی کج

جامی
 
۶۸۲۰

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۲۶۱

 

... می کرد جا به خاطر ما پند پیش ازین

اکنون که بند عشق قوی شد چه جای پند

ما را میان اهل وفا عشق برکشید

هر جا که می رویم به عشقیم سربلند

بستم به خاکبوس درش رشته امید

بر کاخ عرش می فکند همتم کمند ...

... جامی ز نقشها سوی بی نقش راه برد

خود را به نقش بست بر آن شاه نقشبند

جامی
 
 
۱
۳۳۹
۳۴۰
۳۴۱
۳۴۲
۳۴۳
۵۵۱