گنجور

 
جامی

یکی مرزبان بود در مرز مرو

زنی داشت عارض چو گل قد چو سرو

ز خیل غلامان سیاهیش بود

که پنهان به آن زن نگاهیش بود

بسی در میان شور و غوغا گذشت

که با وی یکی گردد اما نگشت

به کین شد بدل مهر مدبر غلام

کمر بست در معرض انتقام

دو طوطی ز بازار مرغان خرید

کزان گونه مرغان سلیمان ندید

به تعلیم هر یک زبان برگشاد

به رازی زبان نکته ای یاد داد

یکی را نرفتی جز این بر زبان

که شد یار حاجب زن مرزبان

دگر گفتی این حال بس روشن است

ولی گفتن آن نه کار من است

چو مرغان بدین نغمه دانا شدند

بر این نکته گفتن توانا شدند

به خلوتگه مرزبان بردشان

به محجوبه خاص بسپردشان

جز این نکته شان هیچ دستان نبود

ولی مرد مسکین زیان دان نبود

به عشرت همی خورد می صبح و شام

بدان نغمه خوش خاطر و شاد کام

ز ناگه ظریفی ز اعیان ری

در اثنای آن گشت مهمان وی

به مهمان نوازی طرب ساز کرد

می آورد و می خوردن آغاز کرد

چو شد گرمش از آتش می دماغ

برافروخت طبعش چو روشن چراغ

بگفت آن دو مرغ سخن ساز را

دو خنیاگر نغمه پرداز را

ز خلوتسرا سوی جمع آورند

که از صوتشان جمع جان پرورند

چو رازی مقالات ایشان شنید

سر خجلت اندر گریبان کشید

بدو مرزبان گفت حال تو چیست

وز این خوش نوایان ملال تو چیست

تعلل بسی کرد و زان تاب و پیچ

ندادش خلاصی به جز راست هیچ

چو شد مرزبان آگه از سر کار

برآورد غیرت ز جانش دمار

غلام سیه را سوی خویش خواند

وز آن قصه با وی سخن باز راند

بر آن جمله وی هم گواهی بداد

به کف تیغ رو جانب زن نهاد

که ای خیره سر این چه دل تیرگیست

که بر تیره گیت این همه چیرگیست

من اینجا تمنای هر کس که چه

به بستان گل آویزش خس که چه

به دامن زدش دست کای کامیاب

عنان ترحم ز حالم متاب

منه پا برون از ره عقل و هش

بپرس آنگه آزاد کن یا بکش

غلام تو را آرزوی محال

فتاد از من بی گنه در خیال

میسر ندید از لبم کام خویش

بگسترد در راه من دام خویش

کنون بسته پر مرغ دام ویم

گرفتار خشمت به کام ویم

مرا این دو طوطی که جان سوختند

ز وی حرف جانسوزی آموختند

درین حرفشان جز وی استاد نیست

جز این حرف خود هیچشان یاد نیست

بداند ازین خاطر هوشمند

که در کار من از وی افتاد بند

دل مرزبان ازین سخن نرم شد

دگرباره در مهر او گرم شد

به لب غیر شکرش نوایی نرفت

که بر وی ز تیغش خطایی نرفت

پی نکته دانان فرخ سرشت

به آب زر این طرفه پاسخ نوشت

که مجرم چو گردد سزای عقاب

خردمند را به درنگ از شتاب

بیا ساقیا رطل سنگین بیار

که سازد سبکسار را بردبار

به رخسار امید رنگ آورد

به عمر شتابان درنگ آورد

بیا مطربا بر نی انگشت نه

ز کارش به انگشت بگشا گره

ز تو هر گشادش که خواهد افتاد

نباشد جز آن کار ما را گشاد