گنجور

 
جامی

برکش ای صوفی ز سر این خرقه سالوس را

جام می بستان و بشکن شیشه ناموس را

کاسه می خور که خواهد کاسه سر خاک خورد

بود نقش کاسه زر این سخن کاووس را

حسن رعنایان ز جعد عنبرافشان جلوه یافت

زیب و فر آری ز پر خود بود طاووس را

رنج بی حاصل مبین در نبض عاشق ای طبیب

نیست دستی بر مریض عشق جالینوس را

چند تابد مه فراز چرخ بنما روی خویش

برفروز از نو چراغی این کهن فانوس را

صیت عشقت کی نهان ماند که ما سوداییان

بر سر بازار رسوایی زدیم این کوس را

دستبوس دوست جامی برنمی آید ز دست

پای در راه طلب نه دولت پابوس را