گنجور

 
جامی

سکندر چو بر هند لشکر کشید

خردمندی برهمانان شنید

گروهی خدادان و حکمت شناس

بریده ز گیتی امید و هراس

نیامد ازیشان کسی سوی او

ز تقصیرشان گرم شد خوی او

برانگیخت لشکر بی قهرشان

شتابان رخ آورد در شهرشان

چو زان برهمانان خبر یافتند

به تدبیر آن کار بشتافتند

رسیدند پیشش در اثنای راه

به عرضش رساندند کای پادشاه

گروهی فقیریم حکمت پژوه

چه تابی رخ مرحمت زین گروه

نه ما را سر صلح نی تاب جنگ

درین کار به گر نمایی درنگ

چو موریم پیشت تواضع نمای

چه مالی صف مور را زیر پای

نداریم جز گنج حکمت متاع

نشاید ز کس بر سر آن نزاع

اگر گنج حکمت همی بایدت

به جز گنج کاوی نمی شایدت

بود کاوش گنج طاعتوری

نه کشور گشایی و غارتگری

میازار ما را که آزرده ایم

مکش تیغ بر ما که ما مرده ایم

سکندر چو بشنید این عرض حال

ز لشکر کشیدن کشید انفعال

فزون دید ازان سویشان میل خویش

تنی چند بگزید از خیل خویش

به آن چند تن راه جان برگرفت

دل از ملک و مال جهان گرفت

زر و زینت خویش یک سو نهاد

به آن قوم بی پا و سر رو نهاد

پس از قطع هامون به کوهی رسید

در او کنده هر سو بسی غار دید

گروهی نشسته در آن غارها

فرو شسته دست از همه کارها

ردا و ازار از گیا بافته

عمامه به فرق از گیا تافته

زن و بچه فقر پروردشان

گیاچین به هامون پی خوردشان

گشادند با هم زبان خطاب

بسی شد ز هر سو سؤال و جواب

بسا رمز حکمت که پرداختند

بسا سر مشکل که حل ساختند

چو آمد به سر مجلس گفت وگوی

سکندر در آن حاضران کرد روی

که هر چه از جهان احتیاج شماست

بخواهید از من که یکسر رواست

بگفتند ما را درین خاکدان

نباید به جز هستی جاودان

مرادی کزان برتر امید نیست

به جز زندگانی جاوید نیست

بگفتا که این نیست مقدور من

وز این حرف خالیست منشور من

کسی کو نیارد که در عمر خویش

کند لحظه ای بلکه کم نیز بیش

چه سان بخشش زندگانی کند

بقای کسی جاودانی کند

بگفتند چون دانی این راز را

چرا بنده ای شهوت و آز را

پی ملک تا چند خون ریختن

به هر کشوری لشکر انگیختن

گرفتم که گیتی همه آن توست

جهان سر به سر زیر فرمان توست

شده بر تو دور زمان گنج سنج

نمانده ست بر تو نهان هیچ گنج

چه حاصل چو می باید آخر گذاشت

به دل تخم اندوه جاوید کاشت

بگفتا من این نی به خود می کنم

نه تنها به حکم خرد می کنم

مرا ایزد این منزلت داده است

به خلق جهانم فرستاده است

که تا دین او را کنم آشکار

برآرم ز جان مخالف دمار

دهم قدر بتخانه ها را شکست

کنم هر که را هست یزدان پرست

من آن موج جنبش نهادم ز باد

که یکدم ز جنبش نیارم ستاد

ز باد اذن آرام گر دیدمی

سر مویی از جا نجنبیدمی

ولی چون نه پیش من است اختیار

نیارم گرفتن به یک جا قرار

اسیرم درین جنبش نو به نو

روم تا مرا گوید ایزد برو

ز دست اجل چون شوم پای بست

کشم پای ازین جنبش دور دست

روم عور ازین دیر از خیر دور

چنان کامده ستم ز آغاز عور

ولی نبودم زین تن عور باک

چو در ستر حکمت بود جان پاک

دلا از لباس بدن عور باش

ز آلایش ما و من دور باش

چو جان تو گنج و طلسم است جسم

بر این گنج پر مایه بشکن طلسم

ولی باشد آنگاه جان تو گنج

که چون بگذرد زین سرای سپنج

بود همره او گهرهای راز

کزان تا ابد باشدش برگ ساز

بدان جاودان شاد و خرم بود

به هر جاکه باشد مکرم بود