گنجور

 
جامی

مغنی چو بندد در آهنگ فقر

ز پشمینه ابریشم چنگ فقر

دهد این نوای کهن را نوی

که خسر است دیباچه خسروی

خوش آن شه که این نغمه را گوش کرد

نوای غنا را فراموش کرد

برافشاند از لذت این سماع

به ملک جهان آستین وداع

چو اسکندر آن شاه کشور ستان

کشید از پی فتح شهری سنان

بر آن شهر زد حمله بار نخست

ز خار سنانش گل فتح رست

ازان گل شد آن شهر خندان چو باغ

وز آن یافت آن تیره زندان چراغ

در آن روشنی خلق جمع آمدند

چو پروانگان سوی شمع آمدند

ازیشان بپرسید شاه جهان

که ای آگهان ز آشکار و نهان

ز شاهان پیشین کسی زنده هست

که بر تخت شاهی تواند نشست

بگفتند آری کسی مانده است

که از نقد شاهی کف افشانده است

ز سر کرده بیرون تمنای تاج

فروبسته دست از قبول خراج

ز خرپشته گورها کرده جاست

ز الواحشان خوانده حرف فناست

چنان گشته آن شیر دل صید گور

کز آهوی چین است طبعش نفور

گرفته ز شاهی ره بندگان

نیاید به منزلگه زندگان

چو در موعظت گوهرافشان کند

سخنهاش تأثیر در جان کند

شود کاسه گیر از سر مردگان

دهد شربت وعظ افسردگان

ز تنهای فرسودگان سرمه وش

شود دیده خلق را سرمه کش

بفرمود شه تا به فر حضور

دهد مجلسش را چو خورشید نور

سوی شاه بعد از زمانی دو سه

درآمد به دست استخوانی دو سه

سکندر بدو گفت ازین سبز خوان

چه گیری به دست این دو سه استخوان

بگفتا که کردم درین دشتگاه

به گور گدایان و شاهان نگاه

نشد استخوان های شاهان جدا

به چشم من از استخوان گدا

چو آخر گرفتار یکرنگی اند

ز آغاز با هم چرا جنگی اند

دگرباره گفتش که ای ارجمند

اگر هوشیاری و همت بلند

بیا تا به شاهی رسانم تو را

وز این خیره گردی رهانم تو را

بگفتا نه زان گونه دون همتم

که گردد ز شاهی فزون همتم

ز همت بلندیم سرمایه ایست

کزان تخت شاهی کمین پایه ایست

نخواهد دلم فارغ از هر هوس

به جز چار چیز از دو گیتی و بس

یکی عمر پاینده سرمدی

ز طاعتوری حاصل و بخردی

حیاتی بقای ابد دامنش

فنا رخت بسته ز پیرامنش

دوم نوبهار جوانی کزان

به یکسو بود دستبرد خزان

خزان بهار شباب است شیب

جوان را ز پیری فزون نیست عیب

سوم شادیی پایه اش پست نی

غم این جهان را بر او دست نی

همه راحت و رنج ها دور ازو

دل و دیده جاوید پر نور ازو

چهارم غنایی چنان دلپسند

که از ذل فقرش نباشد گزند

نهد مایه خرمی در مزاج

بشوید ز خاطر غم احتیاج

بدو گفت شه کای به دانش عزیز

نه مقدور من باشد این چار چیز

درین کارگه هر که جز کردگار

ندارد درین چار هیچ اختیار

بگفت اذن ده تا روم بر دری

کزین نخل مقصود یابم بری

برآید ز احسان او کام من

ز بام فلک بگذرد نام من

سکندر چو آن نکته را گوش کرد

ز چیزی که می گفت خاموش کرد

رسوم تکلف ز وی دور داشت

ز تکلیف شاهیش معذور داشت

بیا ساقیا می به کشتن فکن

کزین موج زن بحر کشتی شکن

سلامت کشم رخت خود بر کنار

وز این بی قراریم زاید قرار

بیا مطربا زخمه بر چنگ زن

وزآن پرده این دلکش آهنگ زن

که خوش وقت آن بی سر و پا گدای

که زد افسر شاه را پشت پای

ز خود هر که خالی رود چون حباب

سزد گر نهد پای بر روی آب

رهد هر که باشد سبک رو چو کف

درین قلزم از بیم موج تلف