گنجور

 
کلیم

صبر را از دهنت حوصله تنگ آمده است

ناله‌ها را ز دلت تیر به سنگ آمده است

مژه‌ات آفت جان، ترکِ نگاهت خون‌ریز

بسته آن غمزه دو شمشیر و به جنگ آمده است

بدگمانی دلم ز آن صف مژگان داند

گر به اسلام شکستی ز فرنگ آمده است

چه قمار است که در کوی بتان می‌بازند؟

هر که باز آمده درباخته‌رنگ آمده است

عیب آن زلف رسائی است، که در دامن تو

هر که دستی زده آن طره به چنگ آمده است

اره تا نخل تمنای مرا قطع کند

همه تن پا شده وز پشت نهنگ آمده است

درِ دل بر رخ هر کس نگشائیم کلیم

ای بسا عکس که در آینه زنگ آمده است