گنجور

 
کلیم

از غمی شکوه نکن تا غم دیگر ندهند

از لب خشک مگو تا مژه تر ندهند

خوبرویان چو نشینند در ایوان غرور

منصب آینه داری بسکندر ندهند

در دیاری که رهائی زاسیری مرگست

صید تا لایق کشتن نشود سر ندهند

خط آزادی ما از غم دوران که دهد

ساقیان باده اگر تا خط ساغر ندهند

حاجت از فقر طلب روی طلب گر داری

که زیک در دهدت آنچه ز صد در ندهند

گرچه خود گشته زن حرص و طمع می گوید

مفتی شهر که یکزن بدو شوهر ندهند

جامه عرض نکویان چو درد نتوان دوخت

زانکه پیراهن گل را برفوگر ندهند

از سخن غیر زیان نفع سخنور نبود

بصدف جوهریان قیمت گوهر ندهند

در دیاریکه بود گردش آنچشم کلیم

نسبت فتنه ببدگردی اختر ندهند