گنجور

 
کلیم

آهم ز سرکشی بتلاش اثر نرفت

هر جا ندید روی دل آنجا دگر نرفت

چون یافت اینکه شربتش از خون عاشقست

بیمار چشم تو که طبیبش بسر نرفت

با آنکه در رهت ز دو عالم گذشته ایم

یک گام آشنائی ما پیشتر نرفت

جز خون دل که رنگ حنا داشت از وفا

دیگر چه داشتم که ز دستم بدر نرفت

بگریخت بخت و روشنی از دیده رخت بست

بیروی تو چها که ازین چشم تر نرفت

خود را به پیچ و تاب هزار آرزو نداد

آسوده آنکه از پی تاب کمر نرفت

دیگر بخواب، تشنه چه بیند بغیر آب

مردیم و شوق تیغ تو ما را ز سر نرفت

شعر بلند را چه غم از کاو کاو دخل

آب گهر بسفته شدن از گهر نرفت

از آستین خامه والای من کلیم

یکبار دست خواهش معنی بدر نرفت

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
اوحدی

از پیش دیده رفتی و نقش از نظر نرفت

جان را خیال روی تو از دل به در نرفت

این آتش فراق، که بر می‌رود به سر

از دیگ سینه در عجبم کو به سر نرفت!

آخر که دید روی تو، ای مشتری لقا

[...]

عبید زاکانی

هرگز دلم ز کوی تو جائی دگر نرفت

یکدم خیال روی توام از نظر نرفت

جان رفت و اشتیاق تو از جان بدر نشد

سر رفت و آرزوی تو از سر بدر نرفت

هرکو قتیل عشق نشد چون به خاک رفت

[...]

سلمان ساوجی

سر، در رهش، نهادم و کاری به سر، نرفت

با او به هیچ حیله مرا دست، در نرفت

پایم ز دست رفت و نیامد رهم، به سر

در راه او برفت سرم، پا اگر نرفت

بیچاره را چو در طلبش، پای، سست گشت

[...]

اهلی شیرازی

رفتی و نقش روی تو از چشم تر نرفت

خال توام چو مردم چشم از نظر نرفت

خاری که از ره تو بپای دلم خلید

تا سر نزد ز خاک من از دل بدر نرفت

کارم بجان رسید ز زخم زبان خلق

[...]

قدسی مشهدی

از ضعف، ناله‌ام به سراغ اثر نرفت

بیمار ماندم و به مسیحا خبر نرفت

اشکم ز باد دستی مژگان به خاک ریخت

کس را چو من ز رشته ستم بر گهر نرفت

داغم ز ناتوانی فریاد خویشتن

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه