گنجور

 
کلیم

چشم بدمست تو چون عربده بنیاد کند

بدلم هر مژه را خنجر جلاد کند

رحم در عالم اگر هست اجل دارد و بس

کاین همه طایر روح از قفس آزاد کند

خاک ارباب ریا را ز رواج باطل

روزگار آورد و سبحه زهاد کند

صاحب حوصله دل سوختگان می باشند

کس ندیدست که شمعی گله از باد کند

دختر رز که فلک داد بخونش فتوی

بیش ازین نیست گناهش که دلی شاد کند

گر دل این مخزن کینه است که مردم دارند

هر که یکدل شکند کعبه ای آباد کند

سوی شمع آن بت خود کام نبیند هرگز

که مباد از جگر سوختگان یاد کند

دست مشاطه برخسار عروسان نکند

آنچه با چهره کس سیلی استاد کند

پیش خواری زوطن دیده نباشد بیجا

دجله گر سعی بویرانی بغداد کند

چه کند کاوش او با دل چون موم کلیم

مژه ات کاینه را شانه فولاد کند