گنجور

 
کلیم

چشم بدمست تو چون عربده بنیاد کند

بدلم هر مژه را خنجر جلاد کند

رحم در عالم اگر هست اجل دارد و بس

کاین همه طایر روح از قفس آزاد کند

خاک ارباب ریا را ز رواج باطل

روزگار آورد و سبحه زهاد کند

صاحب حوصله دل سوختگان می باشند

کس ندیدست که شمعی گله از باد کند

دختر رز که فلک داد بخونش فتوی

بیش ازین نیست گناهش که دلی شاد کند

گر دل این مخزن کینه است که مردم دارند

هر که یکدل شکند کعبه ای آباد کند

سوی شمع آن بت خود کام نبیند هرگز

که مباد از جگر سوختگان یاد کند

دست مشاطه برخسار عروسان نکند

آنچه با چهره کس سیلی استاد کند

پیش خواری زوطن دیده نباشد بیجا

دجله گر سعی بویرانی بغداد کند

چه کند کاوش او با دل چون موم کلیم

مژه ات کاینه را شانه فولاد کند

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
اوحدی

چون ز بغداد و لب دجله دلم یاد کند

دامنم را چو لب دجلهٔ بغداد کند

هیچ کس نیست که از یار سفر کردهٔ من

برساند خبری خیر و دلم شاد کند

هرگز از یاد من خسته فراموش نشد

[...]

حافظ

کِلکِ مشکین تو روزی که ز ما یاد کند

بِبَرَد اجرِ دو صد بنده که آزاد کند

قاصدِ منزلِ سِلمی که سلامت بادش

چه شود گر به سلامی دلِ ما شاد کند؟

امتحان کن که بَسی گنجِ مرادت بدهند

[...]

صائب تبریزی

ساقی از جامی اگر خاطر ما شاد کند

به ازان است که صد میکده آباد کند

چشم خفته است غزالی که ندارد شوخی

من و آن صید که خون در دل صیاد کند

آخر ای پادشه حسن چه انصاف است این؟

[...]

طغرای مشهدی

کی ز بیداد تو، عاشق به کسی داد کند

نیست فریادرسی، بهر چه فریاد کند

مشتاق اصفهانی

در چمن مرغ چمن ناله چو بنیاد کند

کاش از حال اسیران قفس یاد کند

در قفس ناله گرمم که چو برق آتش زد

نتوانست اثر در دل صیاد کند

گو مکن هرگزم او گر نکند یاد مباد

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه