گنجور

 
کلیم

کسی که مانده به بند لباس زندانی است

پریدن از قفس نام و ننگ عریانی است

به پختگی جنون کی به من رسد مجنون؟

همین بس است که من شهری او بیابانی است

ز چشم گریان، بی‌قدر شد متاع جنون

به هر دیار که بارندگی است ارزانی است

بهار آمده یارب چه رهن باده کنم؟

مرا که جامهٔ عیدی قبای عریانی است

دلا حقیقت این هر دو نشئه از من پرس

حیات گردی و این مرگ دامن افشانی است

کلیم دعوی دل را به زلف یار ببخش

دگر مپیچ بر آن، عالم پریشانی است