گنجور

 
کلیم

آن بلبلم که عقده دل دانه منست

آبی که هست در قفسم آب آهنست

طالع نگر که کشت امیدم ز آب سوخت

در کشوری که برق هوادار خرمنست

او را ز حال دیده حیران چه آگهی

کی آفتاب را خبر از چشم روزنست

در گلشن امید نچیدم اگر گلی

از وصل خار صد گل جا کم بدامنست

گفتی چه سود، کاتش شوقت بما چه کرد

احوال خانه سوخته بر خلق روشنست

هر کس مرا شناخت زهمراهیم رمید

نشناخته است سایه هنوزم که با منست

در چار موسمش نبود رنگ و بو کلیم

این عالم فسرده که نزد تو گلشنست

 
 
 
انوری

ای ترک می بیار که عیدست و بهمنست

غایب مشو نه نوبت بازی و برزنست

ایام خز و خرگه گرمست و زین سبب

خرگاه آسمان همه در خز ادکنست

خالی مدار خرمن آتش ز دود عود

[...]

جمال‌الدین عبدالرزاق

صدری که مسند از شرف او مزینست

حری که منبر از سخن او ممکنست

از لفظ عذب او همه آفاق پر درست

وز بوی خلق او همه عالم چو گلشنست

جودش بسایلان بر بارد ز آستین

[...]

سعدی

گویند سعدیا به چه بطال مانده‌ای

سختی مبر که وجه کفافت معینست

این دست سلطنت که تو داری به ملک شعر

پای ریاضتت به چه در قید دامنست؟

یکچند اگر مدیح کنی کامران شوی

[...]

خواجوی کرمانی

رنگ شفق نگر که چو خورشید روشنست

کز خون چشم ما فلک آلوده دامنست

بیژن کجاست ورنه چو نیکو نظر کنی

این خاک توده تیره تر از چاه بیژنست

بهمن پدید نیست وگرنه ز بانگ رعد

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه