گنجور

 
کلیم

ساقی از تاب می آن لحظه که در می گیرد

عرق از عارض او رنگ شرر می گیرد

می پذیرند بدان را بطفیل نیکان

رشته را پس ندهد آنکه گهر می گیرد

صافدل ترک حق از بهره خوش آمد نکند

زشت رو آینه بیهوده بزر می گیرد

هر دمی را اثری هست که از صحبت خلق

هر نفس آینه ام رنگ دگر می گیرد

چشم بندد ز جهان تا بگشاید دل تنگ

مرغ دلگیر تو سر در ته پر می گیرد

منم آن نخل برومند که دهقان قضا

می فروشد ثمرم را و تبر می گیرد

اشک آگاه بود از دل شوریده کلیم

بیشتر طفل ز دیوانه خبر می گیرد

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
جویای تبریزی

باز دل زآتش سودای تو درمی گیرد

سوختن شمع صفت باز ز سر می گیرد

صبح پیری بصد آیین جوانی باشد

در خزان گلشن ما رنگ دگر می گیرد

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه