گنجور

حاشیه‌ها

محسن عبدی در ‫۵ روز قبل، یکشنبه ۳۰ آذر ۱۴۰۴، ساعت ۲۲:۴۶ دربارهٔ نظامی » خمسه » خسرو و شیرین » بخش ۵۳ - آغاز عشق فرهاد:

نمازش برد چون هندو پری را ستودش چون عطارد مشتری را

هندوهای مرتاض برای دفع جن، نماز و دعا برای پری و افراد می‌خوانند.

محسن عبدی در ‫۵ روز قبل، یکشنبه ۳۰ آذر ۱۴۰۴، ساعت ۲۲:۴۵ دربارهٔ نظامی » خمسه » خسرو و شیرین » بخش ۵۳ - آغاز عشق فرهاد:

در آن حلقه که بود آن ماهِ ...

در آن حلقه یعنی در فکری که شیرین در سر داشت که شیر را آسان تر به دست آورد تا صبح آشفته بود و مثل مار می‌پیچید.

عرب عامری.بتول در ‫۵ روز قبل، یکشنبه ۳۰ آذر ۱۴۰۴، ساعت ۱۹:۳۶ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۱۱:

سلام و درود
غزلی بسیار زیبا از مولاناست.
با خواندن این غزل چه بسا مرگ برای ما مفهومی دیگر پیدا می کند. مفهومی از حیات دوباره. زندگی پر معناتر. گویا اکنون در قفسیم و تنها با مرگ است که تازه به کمال می رسیم و  از زندان تن رها می شویم. 

 

به روز مرگ چو تابوت من روان باشد،
گمان مبر که مرا درد این جهان باشد

 مرگ برای مولانا جدایی شدن جهان نیست و زمان مرگ انسان دردی متحمل نمی شود.

 برای من مگری و مگو «دریغ دریغ»
به دوغ دیو درافتی، دریغ آن باشد

مولانا میگه زمانی که مرگ برای من رخ داد غمگین مشو. زیرا درآن صورت گرفتار فریب شیطان می شوی و دام و اسارت قرار میگیری.

 جنازه‌ام چو ببینی مگو «فراق، فراق»
مرا وصال و ملاقات آن زمان باشد

مرگ برای من معنی انفصال و فراق و جدایی ندارد بلکه تازه آن زمان وصال و دیدار من با حق می رسد.

 
مرا به گور سپاری مگو «وداع، وداع»
که گور، پردهٔ جمعیت جنان باشد

وقتی داری من را داخل گور می گذاری با من خداحافظی نکن، (چرا که تازه زمان حیات اصلی من است و شاهد و بینای کل جهان هستی گشته ام)، گور تنها مثل حالی می ماند که مقابل چشمهای ما قرار می گیرد و بهشت را از دید ما پنهان می کند.

 

فُروشدن چو بدیدی، برآمدن بنگر
غروب شمس و قمر را چرا زیان باشد؟!

مرگ درست شبیه غروب خورشید و ماه است وقتی خورشید غروب می کند ماه بر می خیزد. مگر طلوع و غروب شب و روز زیانی برای آنها و دنیا دارد؟ که حتی مفید هم می باشد.

 

تو را غروب نماید، ولی شروق بود
لحد چو حبس نماید، خلاص جان باشد

در واقع تو غروب  را می بینی اما در حقیقت طلوعی مجدد است که رخ داده. 
سنگ لحد را که در گور روی سینه ات می گذارند، جسم تو را حبس می کند اما روحت را رها می کند و خلاصی جان و روح تو است.

 

کدام دانه فرورفت در زمین، که نَرُست؟!
چرا به دانهٔ انسانت این گمان باشد؟!

مگر دانه ی نباتات را که د  زمین می کاریم، نمی روید؟ انسان هم مثل یک دانه ای که در زمین کاشته می شود، دوباره سبز می شود چرا باید به روییدن دانه ای چون انسان شک داشت؟

 

کدام دلو فرورفت و پر برون نامد
ز چاه یوسف جان را چرا فغان باشد؟!

مگر دلوی که داخل چاه آب می اندازیم و دوباره بالا می کشیم، آب ندارد؟ وقتی که دلو درون چاه انداختند و مایه ی حیاتی چون یوسف نبی را بالا آوردند، چرا باید مایوس بود و فغان سر داد؟

دهان چو بستی از این سوی، آن طرف بگشا
که های‌هوی تو در جوّ لامکان باشد

به ظاهر با مرگ دهان جسمت را می بندی و سکوت می کنی. اما های و هوی واقعی تو زمانیست که این دهان دنیوی را ببندی و سکوت کنی، تازه های و هوی و نداهای تو آغاز می شود.

 

با احترام، عرب عامری

sharam forooghi در ‫۵ روز قبل، یکشنبه ۳۰ آذر ۱۴۰۴، ساعت ۱۹:۰۷ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۵۵:

محسن نامجو آهنگ این شعر رو منتشر کرد. (آلبوم مغناطیس) 

کی آرش حسن پور در ‫۵ روز قبل، یکشنبه ۳۰ آذر ۱۴۰۴، ساعت ۱۹:۰۵ دربارهٔ میرزاده عشقی » دیوان اشعار » هزلیات » شمارهٔ ۳ - چه معامله باید کرد؟:

 

قضیهٔ ”پدر ملت“ در شعری که عشقی نسرود

طی سالیان در پاسخ به برخی خوانندگان کتاب سیمای نجیب یک آنارشیست اظهار تردید کرده‌ام هجویه‌ای با مطلع "بعد از این بر وطن و بوم و برش..." سرودهٔ میرزاده عشقی باشد.  اکنون با افزایش ناگهانی شمار پرسندگان (یحتمل با انگیزهٔ سر در آوردن از زمینهٔ تاریخی مومیایی شهر ری و ظهور شبح رضا شاه) بد نیست همگانی مطرح شود.

در کل بیست‌وچند شمارهٔ روزنامهٔ خود عشقی، قرن بیستم، آن قطعه‌ را ندیده‌ام.  از  سال ۱۳۰۰ تا اواخر ۱۳۰۲ که ظاهراً شدیدتر از همیشه در افسردگی‌ فرو رفت به نشریات دیگر هم مطلب می‌داد. تمام جراید مطرح آن سه سال تهران را صفحه‌به‌صفحه مرور نکرده‌ام و نمی‌توانم بگویم چنان شعری منتشر نکرد، تا چه رسد که معتقد باشیم روی کاغذ ننوشت و به دوستان نزدیکش نداد.  با احتیاط و تردید صحبت از انتساب کرده‌ام.  چنانچه کسی چاپ اول چنان قطعه‌ای پیش از مرگ عشقی را به دست بیاورد و تصویر آن را مرحمت کند، پیش از افزودنش به چاپ بعدی کتاب، در همین سایت به نام یابنده منتشرخواهد شد.

اما حتی اگر هجویه را عشقی گفته باشد "پدر ملت ایران اگر این بی‌پدر است" به قطع و یقین از او نیست.  به نظر من از جعلیات دههٔ پرآشوب ٢۰ بود و به نام او جا زدند.

عشقی را تیر  ۱۳۰۳ کشتند (توضیح داده‌ام که بیشتر شهید راه سوءتفاهم شد تا مشروطیت یا دیکتاتوری یا هر چیز دیگر).  سردار سپه که آبان ۱۳۰۲با فرمان احمد شاه رئیس‌الوزرا شده بود (با حفظ مقام وزارت جنگ) با پایان سلسلهٔ قاجار در آبان ۱۳۰۴، ماه بعد به سلطنت رسید و چهارم اردیبهشت ۱۳۰۵ تاجگذاری کرد.

گذشته از تاریخها که تردیدی در توالی وقایع باقی نمی‌گذارد، مضمون آن بیت مطلقاً بی‌پایه است.  در ایران "پدر ملت" نداشته‌ایم.  آن لقب مربوط به مصطفی کمال آتاتورک است.

لقب آتاتورک (= پدر ملت ترک) را پارلمان ترکیه در ١٩٣٤ (۱۳۱۳، ده سال پس از مرگ عشقی) به مصطفی کمال رئیس جمهور آن کشور داد.

آبان ۱۳۲۸ که مجلس شورای ملی به رضا شاه لقب "کبیر" داد پنج سال از مرگ او و بیست‌وپنج سال از قتل عشقی می‌گذشت و منطقاً نمی‌توان تصور کرد شاعر شوریده دو پرسوناژ را یک‌کاسه کرده باشد تا یکجا بزند. 

کی آرش حسن پور در ‫۵ روز قبل، یکشنبه ۳۰ آذر ۱۴۰۴، ساعت ۱۹:۰۲ در پاسخ به احسان ا دربارهٔ میرزاده عشقی » دیوان اشعار » هزلیات » شمارهٔ ۳ - چه معامله باید کرد؟:

کاملا درست میفرمایید. محمد قائد هم در کتاب معتبری که درباره عشقی دارد  ). همین موضوع را اثبات کرده.

احمد خرم‌آبادی‌زاد در ‫۵ روز قبل، یکشنبه ۳۰ آذر ۱۴۰۴، ساعت ۱۸:۲۱ دربارهٔ مهستی گنجوی » رباعیات » رباعی شمارۀ ۹۸:

در مصرع دوم بیت نخست–حتی با وجود کم رنگ بودن چاپ کتاب–حرف «م» (مربوط به واژۀ «مرو») به خوبی دیده می‌شود. وجود واژه «هری» هم در مصرع نخست بیت دوم کاملا مشخص است. بنابراین، با توجه به محتوای کلی شعر، رباعی به شکل زیر است:

زد لاله پریر، در نشابور آذر
دی برزد از آب مرو، نیلوفر سر
امروز چو شد باد هری گل پرور
فردا همه خاک بلخ گردد عبهر

هر مان در ‫۵ روز قبل، یکشنبه ۳۰ آذر ۱۴۰۴، ساعت ۱۸:۱۱ دربارهٔ فروغی بسطامی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲:

دو بیت از این شعر رو ایران الدوله هلن در بیات ترک اجرا کرده اند

بسیار زیبا

علی میراحمدی در ‫۵ روز قبل، یکشنبه ۳۰ آذر ۱۴۰۴، ساعت ۱۷:۵۶ در پاسخ به ماه دربارهٔ حافظ » قطعات » قطعه شمارهٔ ۱۲:

از دیوان حافظ نسخه های فراوانی وجود دارد که در گذر زمان توسط کاتبان مختلف نوشته شده است.
گاهی کاتبی خود بیتی اضافه کرده و گاه بیتی از شاعری دیگر داخل شده و گاهی بیتی جا افتاده و گاه با کم و زیاد شدن نقطه ای صورت یک کلمه تغییر کرده و  هزاران اتفاق دیگر...
مصححان دیوان حافظ بر اساس مقایسه نسخه های مختلف، دیوان حافظ خود را تصحیح و منتشر می‌کنند.
این میان برخی محققانه تر عمل می‌کنند و مقایسه بیشتری انجام میدهند و برخی وسواس کمتری به خرج داده و ذوق و سلیقه خود را هم در تصحیح نسخه دخیل میکنند ...
اینست که برخی نسخه ها ابیات کم و زیاد دارد یا حتی تعداد غزلیات مختلف و متفاوت است.

ماه در ‫۵ روز قبل، یکشنبه ۳۰ آذر ۱۴۰۴، ساعت ۱۷:۲۸ دربارهٔ حافظ » قطعات » قطعه شمارهٔ ۱۲:

توی نسخه چاپی که من دارم با تصحیح  استاد حسین منوچهری این شعر ۱۲ بیته و یه سری بیت ها هم متفاوته، دلیل این چیه متوجه‌نمیشم چرا باید اینقدر فرق داشته باشه؟ شماره ابیات کتاب من هم با گنجور متفاوته

علی میراحمدی در ‫۶ روز قبل، یکشنبه ۳۰ آذر ۱۴۰۴، ساعت ۱۷:۱۵ دربارهٔ فردوسی » شاهنامه » پادشاهی کی‌کاووس و رفتن او به مازندران » بخش ۸:

روانش گمان نیایش نداشت
زبانش توان ستایش نداشت
سیه گشت چون نام یزدان شنید
تهمتن سبک چون درو بنگرید...

زن جادو از نظر وجودی اصلا قادر به نیایش یا بردن نام خدا نیست و چون نام یزدان را از زبان رستم می‌شنود حالتش تغییر می‌کند...

کسانی که از یاد خدا غافل میشوند کم کم حالتی پیدا میکنند که با دین و هرچه یاد خدا را متذکر میشود دشمنی پیدا می‌کنند و هرجا نامی از خدا و دین میرود برمی آشوبند!

در نمایشنامه «فاوست»که روح خود را در ازای لذتهای دنیوی به شیطان فروخته میخوانیم که او میگوید:«میخواهم دستها را برای تضرع بسوی خدا دراز کنم اما شیطان آنها را گرفته و نمی‌گذارد دستهایم را بلند کنم....»
سرچشمه ابیات شاعران بزرگ ،حکمتی ژرف و شگرف است که باید بر روی آنها تامل کرد

احمد خرم‌آبادی‌زاد در ‫۶ روز قبل، یکشنبه ۳۰ آذر ۱۴۰۴، ساعت ۱۶:۰۷ دربارهٔ مهستی گنجوی » رباعیات » رباعی شمارۀ ۹۵:

به استناد فرهنگ عربی به فارسی لاروس (مؤسسه انتشارات امیرکبیر، 1373) «المَغْنَی» به معنی «جای زندگی» یا «خانه» است. در لغتنامه دهخدا (چاپ دانشگاه تهران، 1377) نیز «مغنی» به همین معنا ثبت شده است. با توجه به کم رنگ بودن چاپ رباعیات مَهسَتی (باکو، 1985 میلادی)، نقطۀ این واژه محو شده است. بنابراین، مصرع پایانی رباعی کنونی باید به این شکل باشد: «این بی مَغْنی ببین و برخوان آخر» (این بی‌پناه/سرگشته/بیچاره را ببین و داستان را تا آخر بخوان).

جوینده در ‫۶ روز قبل، یکشنبه ۳۰ آذر ۱۴۰۴، ساعت ۱۴:۴۰ دربارهٔ امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۴:

به ارتباط ترسایان با یلدا در این دو بیت اشاره شده: 

ایزد دادار مهر و کین تو گویی

از شب قدر آفرید و از شب یلدا

زانکه به مهرت بود تقرّب مؤمن

زانکه به کینت بود تفاخر ترسا

دکتر صحافیان در ‫۶ روز قبل، یکشنبه ۳۰ آذر ۱۴۰۴، ساعت ۱۲:۳۸ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۸۷:

   


معشوق زیبایم که همه صورتت دلپسند و همه اندامت موزون خوشایند است، دلم از ناز و عشوه شیرینت به حال خوش رسیده است(خانلری: یاقوت شکرخا: ایهام: خوار کننده شکر یا خورنده شکر- ایهام شیرین: خوار کننده شیرین معشوقه خسرو)
۲- وجود لطیفت چون گلبرگ با طراوت است و سراپای تنت چون سرو بهشتی خوشایند است.
۳- حرکات و نازهایت شیرین و خط و خال چهره‌ات نمکین است. چشم و ابرویت زیبا و بلندای قامتت خوشایند.
۴- هم باغ خیالم از تو پر از نقش و نگار زیباست و هم در دلم بوی خوش موهایت را حس می‌کنم؛ گویا گل می‌ساید(ایهام: بر روی گونه‌های معشوق می‌ساید)
۵- در راه پر مخاطره عشق که به سیلاب بلا افتاده‌ام، خاطرم را با آرزوی دیدارت خوش می‌کنم(خانلری: سیل فنا: ایهام به فنای صوفیانه و طنز به دلخوشی‌ای که وجود ندارد)
۶- فدای چشمانت شوم که با خماری و مستی، درد عشق چهره زیبایت را برایم گوارا می‌کند.(خانلری: پیش چشم تو بمیرم)
۷- آری در بیابان شوق و طلب که از هر سو خطر است، حافظ دل از دست داده با سرپرستی و تمرکز بر مهرت به حال خوش رسیده است.
آرامش و پرواز روح

 پیوند به وبگاه بیرونی

سیدمحمد جهانشاهی در ‫۶ روز قبل، یکشنبه ۳۰ آذر ۱۴۰۴، ساعت ۱۲:۳۵ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۰۲:

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۰۲
                 
چون لب اش ، دُرجِ گهر باز کند
عقل را ، حاملهٔ راز کند

یا رب ، از عشقِ شکر خندهٔ او
طوطیِ روح ، چه پرواز کند

هیچ کَس ، زَهره ندارد ، که دمی
صفتِ آن لبِ دمساز کند

تیربارانِ همهٔ شادیِ دل
غمِ آن غمزهٔ غمّاز کند

راست ، کان تُرکِ پریچهره ، چو صبح
زلفِ شبرنگ ، ز رخ باز کند

نتوان گفت ، که هندویِ بصر
از چه ، زنگیِّ دل آغاز کند

نازِ او ، چون خوَشم آید ، نکند
ور کند  ناز ، به صد ناز کند

ماهِ روی ات ، چو ز رخ درتابد
ذرّه را ، با فلک انباز کند

همه ذرّاتِ جهان را ، رخِ تو
همچو خورشید ، سرافراز کند

وه ، که دیوانگیِ عشقِ تو را
عقلِ پُر حیله ، چه اعزاز کند

ماه ، در دقّ و ورم مانده و باز
بر امیدِ تو ، تک و تاز کند

گفته بودی ؛  که برُو ، ور نرَوی
زلفِ من ، کُشتنِ تو ، ساز کند

سر نپیچَم ، اگر از هر سرِ موی
سرِ زلفِ تو ، سرانداز کند

به سخن ، گرچه من ام ، عیسی دم
جزعِ تو ، دعویِ ایجاز کند

عنبرِ زلفِ تو ، عطّارَم کرد
وَاطلسِ رویِ تو ، بزّاز کند

سیدمحمد جهانشاهی در ‫۶ روز قبل، یکشنبه ۳۰ آذر ۱۴۰۴، ساعت ۱۲:۳۴ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۰۱:

عطّار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۰۱
                 
از میِ عشقِ نیستی ، هر که خروش می‌زند
عشقِ تو ، عقل و جان ش را ، خانه فروش می‌زند

عاشقِ عشقِ تو شدم ، از دل و جان ، که عشقِ تو
پرده نهفته می‌درَد ، زخم خموش می‌زند

دل چو ز دُردِ دَردِ تو ، مست خراب می‌شود
عمر وداع می‌کند ، عقل خروش می‌زند

گرچه دلِ خرابِ من ، از میِ عشق ، مست شد
لیک صبوحِ وصل را ، نعره به هوش می‌زند

دل چو حریفِ دُرد شد ، ساقیِ او ست ، جانِ ما
دل میِ عشق می‌خورَد ، جان دمِ نوش می‌زند 

تا دلِ من ، به مفلسی ، از همه کُون درگذشت
از همه کینه می‌کَشد ، بر همه دوش می‌زند

تا ز شرابِ شوقِ تو ، دل بچَشید جرعه‌ای
جملهٔ پندِ زاهدان ، از پسِ گوش می‌زند

ای دلِ خسته ، نیستی ، مردِ مقامِ عاشقی
سیر شدی ز خود مگر ، خونِ تو جوش می‌زند

جانِ فرید ، از بلی ، مستِ میِ الست شد
شاید ، اگر به بویِ او ، لافِ سروش می‌زند

سیدمحمد جهانشاهی در ‫۶ روز قبل، یکشنبه ۳۰ آذر ۱۴۰۴، ساعت ۱۲:۳۳ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۱۶:

عطّار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۱۶
                         
سرو ، چون قدِّ خرامانِ تو نیست
لعل ، چون پستهٔ خندانِ تو نیست

نیست یک کَس ، که به لب آمده جان
زآرزویِ لب و دندانِ تو نیست

هیچ جمعیّت ، اگر یافت کَسی
از جز آن ، زلفِ پریشانِ تو نیست

مُرده آن دل ، که به صد جان نه به یک
زندهٔ چشمهٔ حیوانِ تو نیست

غرقه باد آنکه ، به صد سوختگی
تشنهٔ چاهِ زنخدانِ تو نیست

بِه ز جان ، عاشقِ دیدارِ تو را
سپرِ ناوکِ مژگانِ تو نیست

چشمِ یک عاقل و هشیار ، ندید
که چو من ، واله و حیرانِ تو نیست

میِ وصلَم بدِه آخر ، که مرا
بیش ازین ، طاقتِ هجرانِ تو نیست

ای دلِ سوخته ، در درد بسوز
زانکه جز دردِ تو ، درمانِ تو نیست

چند باشی تو از آنِ خود ، از آنک
تا تو آنِ خودی ، او آنِ تو نیست

گر بدو نیست رهَت ، جان درباز
زحمتِ جانِ تو ، جز جانِ تو نیست

که کَشَد دردِ دلَت ، ای عطّار
شرحِ آن ، لایقِ دیوانِ تو نیست

سیدمحمد جهانشاهی در ‫۶ روز قبل، یکشنبه ۳۰ آذر ۱۴۰۴، ساعت ۱۲:۳۲ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۱۷:

عطّار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۱۷
                         
هر دلی ، کز عشقِ تو ، آگاه نیست
گو برُو ، کو مردِ این درگاه نیست

هر که را خوش نیست ، با اندوهِ تو
جانِ او ، از ذوقِ عشق ، آگاه نیست

ای دل اَر مَردِ رهی ، مردانه باش
زانکه اندر عاشقی ، اکراه نیست

عاشقان ، چون حلقه بر دَر مانده‌اند
زانکه نزدیکِ تو ، کَس را راه نیست

گِرد بر گِردِ دلَم ، از دردِ تو
خون گرفت و زهرهٔ یک آه نیست

بر سر آی ، از قعرِ چاهِ نفس ، از آنک
یوسفِ مصری ت ، اندر چاه نیست

چند جویی آب و جاه ، اَر عاشقی
عاشق ، اندر بندِ آب و جاه نیست

زادِ راهِ مردِ عاشق ، نیستی است
نیست شُو در راهِ آن دلخواه ، نیست

در دِه ای عطّار ، تن در نیستی
زانکه  آنجا مردِ هستی ، شاه نیست
 

علی میراحمدی در ‫۶ روز قبل، یکشنبه ۳۰ آذر ۱۴۰۴، ساعت ۱۲:۰۸ دربارهٔ فردوسی » شاهنامه » آغاز کتاب » بخش ۷ - گفتار اندر ستایش پیغمبر:

که من شهر علمم علیم در است ...

بخشی از یک مجلس تعزیه:

(مسلمان شدن رستم به دست امیرالمومنین)

رستم:

الامان ای امیر هر دو جهان
کن مسلمان مرا تو از احسان

 

علی(ع):

گو تو رستم کنون بلا اکراه
أشهد أن لا اله الا الله

هم محمد(ص) بود چو ختم رسل

گو تو من را علی ولی الله (ع)

 

رستم:

میدهم من شهاده بی اکراه
وحده لا اله الا الله

 

بر محمد(ص) که پیک و یار خداست
میکنم سجده من که رهبر ماست

 

یا علی ولی امام تویی
رهبر جمله خاص و عام تویی...

 

منبع:ادبیات نمایشی و آیین شبیه خوانی
محمد حسین ناصر بخت

سیدمحمد جهانشاهی در ‫۶ روز قبل، یکشنبه ۳۰ آذر ۱۴۰۴، ساعت ۱۱:۴۹ دربارهٔ وحدت کرمانشاهی » غزلیات » شمارهٔ ۴۴:

وحدت کرمانشاهی » غزلیات » شمارهٔ ۴۴
                             
ما سال‌ها ، مجاورِ میخانه بوده‌ایم،
روز و شبان ، به خاکِ در اش ، جبهه سوده‌ایم

با رَخشِ صبر ، وادیِ لا را سپرده‌ایم،
اندر فضایِ منزلِ اِلّا غنوده‌ایم

پا ، از گلیمِ کثرتِ دنیا کشیده‌ایم،
خُود تکیه ما به بالشِ وحدت نموده‌ایم

با صیقلِ ریاضت ، از آیینهء ضمیر،
گَردِ خُودیّ و زنگِ دُویی را زدوده‌ایم

زاهد برُو ، که نغمهء منصوری ، از ازل،
ما بر فرازِ دارِ فنا ، خُوش سروده‌ایم

بهرِ قبولِ خاطرِ خاصانِ بزمِ دوست،
کاهیده‌ایم از تن و بر جان فزوده‌ایم

نادیده‌هایِ چند ، ز دلدار دیده‌ایم،
نشنیده‌هایِ چند ، ز جانان شنوده‌ایم

تا رَختِ جان ، به سایهء سروی کشیده‌ایم،
صد جویِ خون ، ز دیده به دامن گشوده‌ایم

گویِ سعادت ، از سرِ میدانِ معرفت،
"وحدت" ، به صُولَجانِ ریاضت ربوده‌ایم

۱
۶
۷
۸
۹
۱۰
۵۶۷۱