گنجور

 
عطار

دی پیر من از کوی خرابات برآمد

وز دلشدگان نعرهٔ هیهات برآمد

شوریده به محراب فنا سر به برافکند

سرمست به معراج مناجات برآمد

چون دردی جانان به ره سینه فرو ریخت

از مشرق جان صبح تحیات برآمد

چون دوست نقاب از رخ پر نور برانداخت

با دوست فرو شد به مقامات برآمد

آن دیده کزان دیده توان دید جمالش

آن دیده پدید آمد و حاجات برآمد

مقصود به حاصل شد و مطلوب به تعین

محبوب قرین گشت و مهمات برآمد

بد باز جهان بود بدان کوی فروشد

واقبال بدان بود که شهمات برآمد

دین داشت و کرامات و به یک جرعه می عشق

بیخود شد و از دین و کرامات برآمد

عطار بدین کوی سراسیمه همی گشت

تا نفی شد و از ره اثبات برآمد