پارسا پورسلطانی در ۱ ماه قبل، شنبه ۱۸ اسفند ۱۴۰۳، ساعت ۱۱:۱۳ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۳:
یار استعاره مسرحه از منصور حلاج
ایهام = دار مقام پیدا کرد به واسطه کشتن منصور حلاج
آن حلاجی را که اعدام کردن جرمش این بود که اسرار حق را میدانست و انها را فاش میکرد
رخشان در ۱ ماه قبل، شنبه ۱۸ اسفند ۱۴۰۳، ساعت ۱۱:۰۸ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۱۴۵:
مولانای جان در این غزل از عشق بی حد خداوند به انسان صحبت میکند و از قیامت و مرگ
ولی نه آن مرگی که در گوری روی
بلکه همان مرگ پیش از مرگ جسمی،همان قیامتی که قبل از مرگ جسمی باید تجربه کنیم،
بمیرید قبل از اینکه به جسم بمیرید که پس از این مردن غنیمت ها میرسد ،،،،
پارسا پورسلطانی در ۱ ماه قبل، شنبه ۱۸ اسفند ۱۴۰۳، ساعت ۱۰:۴۰ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۳:
عصی معجزه حضرت موسی است
ید بیضی اشاره به نورانی شدن دست حضرت موسی وقتی زیر بغل میکرده اشاره میکنه
شعبده = تردستی
عقل هم در عرفان و هم در فلسفه :
اولین چیزی که خدا آفریده عقل کل است ، سپس ده عقل افراد ، سپس نفس کل را آفرید ، سپس ۹ نفس آفرید
آفرینش ۴۰ مرحله هست و آخرینش انسان است ، این عقل در اینجا منظور عقل معاش است
اعداد مهم 1,7,19,40
امین مروتی در ۱ ماه قبل، شنبه ۱۸ اسفند ۱۴۰۳، ساعت ۰۹:۵۳ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷:
شرح غزل شمارهٔ ۲۷ (آن خواجه را در کوی ما)
مستفعلن مستفعلن مستفعلن مستفعلن (رجز مثمن سالم)
محمدامین مروتی
آن خواجه را در کوی ما در گل فرورفتهست پا
با تو بگویم حال او، برخوان اذا جاء القضا
فلان کس به دلیل قضای الهی، پایش در گل فرو رفته است.
جباروار و زفت او، دامنکشان میرفت او
تسخرکنان بر عاشقان، بازیچه˚ دیده عشق را
پیش از این از سر کبر و غرور، عاشقان را مسخره می کرد و عشق را نوعی بازی تلقی می کرد.
بس مرغ پران بر هوا، از دامها فرد و جدا
میآید از قبضه ی قضا، بر پر او تیر بلا
بسیارند پرندگان آزادی که در مشت قضا گرفتار می شوند و تیر می خورند.
ای خواجه سرمستک شدی، بر عاشقان خنبک زدی
مست خداوندیِ خود، کشتی گرفتی با خدا
ای خواجه یادت می آید که سرمست غرور به عاشقان می خندیدی و مست غرور با خدا ادعای هماوردی داشتی؟
بر آسمانها برده سر، وز سرنبشت او بیخبر
همیان او پرسیم و زر، گوشش پر از طال بقا
در آسمان سیر می کردی و از تقدیر خبر نداشتی و به سیم و زرت می نازیدی و "عمرت دراز " می شنیدی.
از بوسهها بر دست او، وز سجدهها بر پای او
وز لورکند شاعران، وز دمدمه ی هر ژاژخا
دستش را می بوسیند و به پاش می افتادند و شاعران مدحش و یاوه گویان سحرش می کردند.
باشد کرم را آفتی، کان کبر آرد در فتی
از وهم بیمارش کند، در چاپلوسی هر گدا
کرم و بخشش هم گاهی مرد را مغرور و متوهم می کند و ان ناشی از چاپلوسی گدایان برای انسان بخشنده است.
بدهد درمها در کرم، او نافریدهست آن درم
از مال و ملک دیگری، مردی کجا باشد سخا
او نمی داند که این درم ها در اصل مال او نیست و از کیسه خدا می بخشد و هنری نکرده است.
فرعون و شدّادی شده، خیکی پر از بادی شده
موری بُده ماری شده، وان مار گشته اژدها
مثل فرعون و شداد پر از باد غرور شده و مور نفسش به مار و اژدها تبدیل شده است.
عشق از سر قدوسییی همچون عصای موسییی
کاو اژدها را میخورد، چون افکند موسی عصا
چاره این غرور، عشقی پاک است که مثل عصای موسی، اژدهای نفس را ببلعد.
بر خواجه ی روی زمین، بگشاد از گردون کمین
تیری زدش کز زخم او، همچون کمانی شد دوتا
اما قضای الهی از آسمان بر این خواجه تیر زد و او را چون کمان، خماند.
در رو فتاد او آن زمان، از ضربت زخم گران
خرخرکنان چون صرعیان در غرغره ی مرگ و فنا
او مثل غشی ها بر خاک افتاد و به خر خر افتاد و تا پای مرگ رفت.
رسوا شده عریان شده، دشمن بر او گریان شده
خویشان او نوحهکنان، بر وی چو اصحاب عزا
دوست و دشمن دلش به حال او می سوخت و بر او می گریست و نوحه می خواند.
فرعون و نمرودی بده، انی انا الله میزده
اشکسته گردن آمده، در یارب و در ربنا
زمانی چون فرعون و نمرود دعوی خدایی داشت. اکنون سرش کج شده و از خدا یاری می خواهد.
او زعفرانی کرده رو، زخمی نه بر اندام او
جز غمزه ی غمازهای، شکّرلبی، شیرینلقا
رویش زرد شده بی آن که زخمی بر تن داشته باشد به جز زخم عشق و زخم غمزه ی معشوقی شیرین و شیرین لب.
تیرش عجبتر یا کمان؟ چشمش تَهیتر یا دهان؟
او بیوفاتر یا جهان؟ او محتجبتر یا هما؟
تیر غمزۀ معشوق از تیر کمان نافذتر و چشمش خالی تر و خورنده تر از دهان و بی وفاتر از جهان فانی و پنهان تر و مخفی تر از سیمرغ است.
اکنون بگویم سرّ جان، در امتحان عاشقان
از قفل و زنجیر نهان، هین گوشها را برگشا
گوشت را باز کن. حالا می خواهم راز امتحان عاشقان و اسارت او را بگویم.
کی برگشایی گوش را؟ کو گوش، مر مدهوش را؟
مَخلص نباشد هوش را، جز یفعل الله ما یشا
اما گوش مدهوش را که نمی توان باز کرد. راه گریزی برای هوش عاشقان نیست مگر این که خدا بخواهد.
این خواجهٔ باخرخشه، شد پرشکسته چون پشه
نالان ز عشق عایشه، کابیض عینی من بکا
این خواجۀ پر سر و صدا و پرمدعا، مثل پشه ای پرش شکست. از عشق معشوق می نالد و چشمش از فرط گریه، سفید و کور شده است.
انا هلکنا بعدکم، یا ویلنا من بعدکم
مقت الحیوه فقدکم، عودوا الینا بالرضا
ای محبوبان! ما پس از شما هلاک شدیم، وای بر ما! زندگی بدون شما رنجآور است. با رضایت بازگردید به ما.
العقل فیکم مرتهن، هل من صدا یشفی الحزن
و القلب منکم ممتحن، فی وسط نیران النوی
عقل ما در گرو شماست. آیا صدایی هست که غم را تسکین دهد؟ و قلب شما در میان آتش جدایی آزمایش می شود.
ای خواجه ی با دست و پا، پایت شکستهست از قضا
دلها شکستی تو بسی، بر پای تو آمد جزا
ای توانگری که آن همه امکانات داشتی! اکنون قضای الهی پایت را شکسته.
این از عنایتها شمر، کز کوی عشق آمد ضرر
عشق مجازی را گذر، بر عشق حقست انتها
عشق ضرر و زیان و اذیت دارد ولی این از عنایت های حق است که از طریق این سختی ها، عشق مجازی را به عشق الهی پیوند می زند.
غازی به دست پور خود، شمشیر چوبین میدهد
تا او در آن اُستا شود، شمشیر گیرد در غزا
چنان که جنجو هم به دست پسرش شمشیر چوبی و مجازی می دهد تا او را با رسم و رسوم جنگی آشنا کند.
عشقی که بر انسان بود، شمشیر چوبین آن بود
آن عشق با رحمان شود، چون آخر آید ابتلا
عشق به انسان یا عشق زمینی همان شمشیر چوبین است که نهایتاً به عشق رحمان یعنی خدا می رسد.
عشق زلیخا ابتدا بر یوسف آمد سالها
شد آخر آن عشقِ خدا، میکرد بر یوسف قفا
عشق زلیخا ابتدا بر یوسف بود ولی تبدیل به عشق خدا شد و این بار او بر یوسف پشت کرد.
بگریخت او، یوسف پیاش، زد دست در پیراهنش
بدریده شد از جذب او برعکس حال ابتدا
به عکس بار اول، این بار یوسف بود که در پی زلیخا بود و از پشت پیراهنش را درید.
گفتش قصاص پیرهن، بردم ز تو امروز من
گفتا بسی زینها کند، تقلیب عشق کبریا
یوسف به زلیخا گفت پیراهنم را دریدی و من هم به جایش قصاص کردم و پیراهن تو را دریدم. زلیخا گفت بله. این کارخداست که عشق زمینی من به تو به عشق کبریایی دگرگون گشت.
مطلوب را طالب کند، مغلوب را غالب کند
ای بس دعاگو را که حق، کرد از کرم قبله ی دعا
بدین سان، تقلیب خداوند جای طالب و مطلوب و غالب و مغلوب و دعا گو و دعا شونده را تغییر می دهد.
باریک شد اینجا سخن، دم مینگنجد در دهن
من مغلطه خواهم زدن، این جا روا باشد دغا
مولانا می گوید سخن به جاهای باریک و حساس رسید و گویا دارم زیاده گویی می کنم. می خواهم در این ورطۀ معنوی قدری مغالطه و دغل کاری بکنم.
او میزند، من کیستم؟ من صورتم، خاکیستم
رمال بر خاکی زند، نقش صوابی یا خطا
اصلاً من که باشم که حرکتی و اندیشه ای از خود داشته بشم. در حقیقت همه کاره خداست. کار من مثل رمالان، نقش زدن بر خاک است که گرهی را نمی گشاید.
این را رها کن خواجه را بنگر که میگوید مرا
عشق آتش اندر ریش زد ما را رها کردی چرا؟
در این جا مولانا به خواجه یا توانگر عاشق برمی گردد که از ابتدای غزل در بارۀ او می گفت و در میانه غزل او را رها کرد. مولانا می گوید آن خواجه می گوید وصف حال من و ابتلایم با عشق را بیان کن. چرا فراموشم کردی؟
ای خواجهٔ صاحبقدم! گر رفتم، اینک آمدم
تا من در این آخرزمان، حال تو گویم برملا
مولانا می گوید ای خواجه، اکنون به تو برمی گردم که در این راه ثابت قدمی.
آخر چه گوید غرهای، جز ز آفتابی ذرهای؟
از بحر قلزم قطرهای؛ زین بینهایت ماجرا؟
ولی ذره ناچیز و پرغرور یا قطره ای چون من، از آفتاب و دریا چه بگوید. من قادر به بیان حال تو نیستم.
چون قطرهای بنمایدت، باقیش معلوم آیدت
ز انبارْ کفّ ِ گندمی، عرضه کنند اندر شرا
کفّی چو دیدی باقیاش، نادیده خود میدانیاش
دانیش و دانی چون شود، چون بازگردد ز آسیا
قدری گفتم تا باقی اش را بدانی. چنان که در معاملات، مشت نمونه خروار است. مشتی گندم را می بینی و می دانی که نهایتاً به آسیا می رود و تبدیل به آرد می شود.
هستی تو انبار کهُن، دستی در این انبار کن
بنگر چگونه گندمی؟ وانگه به طاحون بر، هلا!
تو انباری پر از گندمی. مشتی از خودت را که ببینی می دانی چه کیفیتی داری. چون دانستی روانه آسیا شو تا به آرد تبدیل شوی.
هست آن جهان چون آسیا، هست این جهان چون خرمنی
آنجا همین خواهی بُدَن، گر گندمی، گر لوبیا
این جهان مانند خرمن است و ان جهان مانند آسیا. آن جهان، محصول همین جهان است. اگر گندم باشی، آرد گندم می شوی و لوبیا باشی، آرد لوبیا.
رو ترک این گو، ای مُصر! آن خواجه را بین منتظر
کاو نیمکاره میکند، تعجیل میگوید صلا
مولانا دوباره به خودش می گوید گندم و لوبیا را رها کن و از احوال خواجه بگو که قصه اش نیم کاره ماند و برای پایانش عجله دارد.
ای خواجه تو چونی بگو، خسته در این پرفتنه کو؟
در خاک و خون افتادهای، بیچارهوار و مبتلا
در این وادی پر فتنه و دشوار و پر خون، حالت چطور است خواجه؟
گفت الغیاث ای مسلمین! دلها نگهدارید هین
شد ریخته خود خون من، تا این نباشد بر شما
خواجه گفت ای مسلمانان! عاشق نشوید تا خون تان چون من ریخته نشود.
من عاشقان را در تبش، بسیار کردم سرزنش
با سینهٔ پر غل و غش بسیار گفتم ناسزا
زمانی من عاشقان را با شور و حرارت فراوان، نکوهش می کردم و بد می گفتم.
"ویل لکل همزه"، بهر زبانِ بد بوَد
هَمّاز را، لَمّاز را، جز چاشنی نبود دوا
این که خدا می فرماید وای بر عیبجویان بد زبان، اکنون حکایت من است. تلخی زبانِ عیبجوی و هرزه زبان را چاره ای جز شیرینی نیست.
کی آن دهان مردم است؟ سوراخ مار و کژدم است
کهگِل در آن سوراخ زن، کزدم منه بر اقربا
هزره گویی زبان آدمی نیست بلکه سوراخ مار و عقرب است که باید آن را گل گرفت تا دوستان را نگزد.
در عشق ترک کام کن، ترک حبوب و دام کن
مر سنگ را زر نام کن، شکّر لقب نِه بر جفا
در وادی عشق باید دام نهادن برای دیگران را فراموش کنی. نازک نارنجی نباشی و سنگ را زر بیابی و جفا را شکر احساس کنی.
18 اسفند 1403
رضا از کرمان در ۱ ماه قبل، شنبه ۱۸ اسفند ۱۴۰۳، ساعت ۰۹:۰۱ دربارهٔ نظامی » خمسه » اسکندرنامه - بخش اول: شرفنامه » بخش ۴۶ - بازگشتن اسکندر از چین:
درود بر شما
در مصرع دوم ظاهراً گوهری اشتباه است و احتمالاً باید صورتی نوشته شود .
زروسی نجوید کسی مردمی
که جز صورتی نیستشان ز آدمی
اگر بر خری بار گوهر بود
به گوهر چه بینی، همان خر بود
معلوم میشه دل نظامی هم از این همسایه شمالی مثل ما پرخون بوده و رذالت ونامردمی ایشان تازگی نداشته وندارد .
شاد باشید
رضا از کرمان در ۱ ماه قبل، شنبه ۱۸ اسفند ۱۴۰۳، ساعت ۰۸:۳۰ در پاسخ به ابوالقاسم افشاری دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۱۳:
درود بر شما
مطابق فرمایش حضرتعالی اگر دست با کسره تِ خوانده بشود بنظر میآید که وزن شعر مخدوش میشه ودر خوانش سکته بوجود میاد . مجدد ملاحضه بفرمایید .
شاد باشی
وحید نجف آبادی در ۱ ماه قبل، شنبه ۱۸ اسفند ۱۴۰۳، ساعت ۰۶:۱۰ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶۹۵:
مرحله ای هست که هم طالب آتشی هنوز و هم میدونی ک دیگه طاقت آتش رو نداری ولی همزمان هم خودت اژدهای آتشینی و هرجا بری اثرات شعله های آتشت پابرجا میمونه
برمک در ۱ ماه قبل، شنبه ۱۸ اسفند ۱۴۰۳، ساعت ۰۶:۰۶ دربارهٔ انوری » دیوان اشعار » مقطعات » شمارهٔ ۴۸۹ - در قناعت و خویشتنداری:
نمیدانم بارگی بوده یا بارگیر --
مرا دوستی گفت آخر کجاییچرا بیشتر نزد ما مینیایی
به تشویر گفتم که از بیستوری
به بیگانگی میکشد آشنایی
مرا گفت چون بارگیری نخواهی
که از خدمتت نیست روی رهایی
برمک در ۱ ماه قبل، شنبه ۱۸ اسفند ۱۴۰۳، ساعت ۰۵:۴۷ دربارهٔ مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۳۰۰ - ناله از حصار نای و مدح محمد خاص:
پالوده پارسی
نوا گوی مرغا که بس خوش نوایی
مبادا تو را زین نوا بینوایی
نواهای مرغان دو سه گونه باشد
تو هر دم زدن با نوایی نو آییگر از مهر گویا شدستی تو چون من
مبادات از رنج و انده رهایی
بسی مرغ دیدم به دیدار نیکو
ندانند ایشان بجز ژاژ خایی
همه جو فروشان گندم نمایند
تو گندم فروشی و ارزن نمایی
زهی زندباف آفرین باد بر تو
که بس نازنین مرغ و بس خوشنوایی
بخسبند مرغان و تو شب نخسبی
مگر همچو من بسته در بند نایی
همیشه دو چشمم پر از آب داری
به چشم من اندر تو چون توتیایی
ز من بنده بر دل تو یادی نیاری
نپرسی نگویی که روزی کجایی
مرا پشت بشکست گردون گردان
فرو ماندم از ورزش کدخدایی
چنان باد رای جهان زی تو سرور
که تا او بپاید تو با او بپایی
reza morovat در ۱ ماه قبل، شنبه ۱۸ اسفند ۱۴۰۳، ساعت ۰۳:۰۸ دربارهٔ خیام » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۳:
درود ، بر همه آشکار است که خیام از دین و کفر عبور کرده است
(میخوردن و شادبودن، آیینِ من است
فارغبودن ز کفر و دین، دینِ من است)
پس شمایی که هنوز درگیر تعصبات هستین نمیتوانین دریافت درستی از این شعر داشته باشین و در گیر این مطلب هستین که چرا قران را در کنار پیاله و می اورده.
خیام حضور خدا رو جایی که شادی هست حس میکنه نه در مسجد و مصیبت خوانی ، وقتی نور الهی بر دل تو میتابه شیدا و سرخوشی و هر لحضه نفس کشیدنت به یاد خدایی و باهاش عشق میکنی.ای بسا مقصود و رسیدن به مرتبه بالا همین هست . اگه فقط هنگام نماز و قران خواندن در پی خدا باشی گه گاه خدا رو یاد میکنی چون تمام لحضه ها نمیتونی این کارو کنی.
محمدعلی علوی در ۱ ماه قبل، شنبه ۱۸ اسفند ۱۴۰۳، ساعت ۰۱:۳۹ دربارهٔ عارف قزوینی » تصنیفها » شمارهٔ ۱ - دیدم صنمی:
وزن این تصنیف: مستفعل مستفعل مستفعل مستف است
تور … در ۱ ماه قبل، شنبه ۱۸ اسفند ۱۴۰۳، ساعت ۰۰:۴۹ در پاسخ به فرشید علی پور دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۶۸:
در حاشیه خودم به اون اشاره کردم
تور … در ۱ ماه قبل، شنبه ۱۸ اسفند ۱۴۰۳، ساعت ۰۰:۴۸ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۶۸:
با درود
با اطمینان میشه گفت که مقصود حضرت سعدی، معشوق و محبوبی مذکر بوده
چراکه هم رواج این موضوع در اون ادوار مبرهن هستش و هم در دو بیت میتونیم به این موضوع پی ببریم
اولین بیت که بطور آشکار از واژه «غلام» استفاده میکنه و در بیت چهار هم میتونیم سپاهی بودن معشوق رو متوجه بشیم که قطعا مرد/پسر هستش(به خلاف تیغ هندی که تو در نیام داری)(و لشکر؛ که در اینجا هم معنی سربازان سپاه رو میده و هم افرادی که عشاق اون فرد محسوب میشن)
برای مشاهده بیشتر این دست اشعار میتونید به کتاب «شاهدبازی در ادبیات فارسی» نوشته دکتر شمیسا مراجعه بفرمایید.
ابوالقاسم افشاری در ۱ ماه قبل، شنبه ۱۸ اسفند ۱۴۰۳، ساعت ۰۰:۲۰ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۷۵:
سلام، ان شاء الله روزی برسد که تمام نوع بشر به کنه کلام عرفانی حضرت مولانا پی ببرند و از اعجاز وحی آن عارف ربّانی بهرهمند شوند و نورچراغ طریقتش روشنی بخش راه نامعلوم مشتاقان اهل عرفان و ارادتمندان آن عالم عظیم الشآن باشد .
دکتر حافظ رهنورد در ۱ ماه قبل، جمعه ۱۷ اسفند ۱۴۰۳، ساعت ۲۲:۵۰ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰۳:
در دیوان حافظ به سعی سایه که مداقهایست بر ۱۷ دیوان حافظ از اعصار مختلف، بیت چهارمی آمده که اینجا نیست.
این زمان در کس وفاداری نماند
زان وفاداران و یاران یاد باد
این غزل در گنجور شش بیت است و کمتر غزلی از حافظ با شش بیت دیدهایم
بردیا در ۱ ماه قبل، جمعه ۱۷ اسفند ۱۴۰۳، ساعت ۱۷:۵۰ دربارهٔ فضولی » دیوان اشعار فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۲۲:
چند دارد گردباد آه سرگردان مرا
مصطفی محرومی در ۱ ماه قبل، جمعه ۱۷ اسفند ۱۴۰۳، ساعت ۱۳:۵۳ در پاسخ به محمد مهدوی دربارهٔ هاتف اصفهانی » دیوان اشعار » ترجیع بند - که یکی هست و هیچ نیست جز او:
👏👏
سام در ۱ ماه قبل، جمعه ۱۷ اسفند ۱۴۰۳، ساعت ۱۳:۴۰ دربارهٔ رهی معیری » منظومهها » خلقت زن:
زنده یاد رهی معیری یک شاعر توانمند است
الان داریم درباره اش حرف میزنیم صد سال دیگه هم حرف میزنن و شاید هزار سال دیگه
اینکه این سروده در چه حال و هوایی بوده رو اول باید مطالعه کنید
شما که میای و پاسخی مثلا زنانه در قالب نظم به این شاعر برزگ میدی و اینجا بنابه مصلحت خودت رفتاری در شان داری و تو اون وبگاه بیرونی که تبلیغ ش رو هم کردی هرکسی نقدی کرده بدون رو در وایسی جواب رو دادی شاید 11 سال پیش خام بودی و شاید هنوز هم خام باشی
سوال اینه میخواستی با یک پاسخ زنانه به یک بزرگی خودت رو مطح کنی که در اینده نام تو هم برده شود؟
ایا 100 سال دیگه کسی اثارت و هم خواهد خواند ؟
ولی من فکر میکنم رهی معیری هزار سال دیگه هم رهی معیری است
البته جای دیگه هم از تو خوندم که فلان قطعه از قاآنی بی کیفیت است ضعیف
چو بشنوی سخنِ اهلِ دل، مگو که خطاست
سخنشناس نهای جان من خطا این جاست
صورت خیال در ۱ ماه قبل، جمعه ۱۷ اسفند ۱۴۰۳، ساعت ۰۹:۳۴ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر دوم » بخش ۴۶ - سبب پریدن و چرخیدن مرغی با مرغی کی جنس او نبود:
درود. به گمانم شعر به وجود انسان که نیمی از گل متعفن ونیمی از روح خداوندیست اشاره دارد .این دو همنشین همند وبی یکدیگر لنگ هستند گر چه باهم درتضاد بسر میبرند، نیمی تمایل به سوی تعالی دارد ونیمی متمایل به پستی. نیمی سجده و فرمانبرداری فرشته وار ونیمی سرکشی ابلیس گونه، اینچنین انسان در جدالی درونی با دو سویه درونی خود بسر میبرد. شاعر به مخاطبان جایگاه حقیقی شان را یادآور میگردد ومتذکر میشود که ترک و کناره گیری از ابلیس وجود او را به مقام شایسته ای ( بهشت) که در واقع جایگاه اصلی او بوده باز خواهد گرداند.
پارسا پورسلطانی در ۱ ماه قبل، شنبه ۱۸ اسفند ۱۴۰۳، ساعت ۱۱:۲۲ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۳: