گنجور

 
مولانا

عاشقی بودست در ایام پیش

پاسبان عهد اندر عهد خویش

سالها در بند وصل ماه خود

شاهمات و مات شاهنشاه خود

عاقبت جوینده یابنده بود

که فرج از صبر زاینده بود

گفت روزی یار او که امشب بیا

که بپختم از پی تو لوبیا

در فلان حجره نشین تا نیم‌شب

تا بیایم نیم‌شب من بی طلب

مرد قربان کرد و نانها بخش کرد

چون پدید آمد مهش از زیر گرد

شب در آن حجره نشست آن گرمدار

بر امید وعدهٔ آن یار غار

بعد نصف اللیل آمد یار او

صادق الوعدانه آن دلدار او

عاشق خود را فتاده خفته دید

اندکی از آستین او درید

گردکانی چندش اندر جیب کرد

که تو طفلی گیر این می‌باز نرد

چون سحر از خواب عاشق بر جهید

آستین و گردکانها را بدید

گفت شاه ما همه صدق و وفاست

آنچ بر ما می‌رسد آن هم ز ماست

ای دل بی‌خواب ما زین ایمنیم

چون حرس بر بام چوبک می‌زنیم

گردکان ما درین مطحن شکست

هر چه گوییم از غم خود اندکست

عاذلا چند این صلای ماجرا

پند کم ده بعد ازین دیوانه را

من نخواهم عشوهٔ هجران شنود

آزمودم چند خواهم آزمود

هرچه غیر شورش و دیوانگیست

اندرین ره دوری و بیگانگیست

هین بنه بر پایم آن زنجیر را

که دریدم سلسلهٔ تدبیر را

غیر آن جعد نگار مقبلم

گر دو صد زنجیر آری بگسلم

عشق و ناموس ای برادر راست نیست

بر در ناموس ای عاشق مَایست

وقت آن آمد که من عریان شوم

نقش بگذارم سراسر جان شوم

ای عدوّ شرم و اندیشه بیا

که دریدم پردهٔ شرم و حیا

ای ببسته خواب جان از جادوی

سخت‌دل یارا که در عالم توی

هین گلوی صبر می گیر و فشار

تا خنک گردد دل عشق ای سوار

تا نسوزم کی خنک گردد دلش

ای دل ما خاندان و منزلش

خانهٔ خود را همی‌سوزی بسوز

کیست آن کس کت بگوید لایجوز

خوش بسوز این خانه را ای شیر مست

خانهٔ عاشق چنین اولیترست

بعد ازین این سوز را قبله کنم

زانکه شمعم  بسوزش روشنم

خواب را بگذار امشب ای پدر

یک شبی بر کوی بی‌خوابان گذر

بنگر اینها را که مجنون گشته‌اند

هم‌چو پروانه بوصلت کشته‌اند

بنگر این کشتی خلقان غرق عشق

اژدهایی گشت گویی حلق عشق

اژدهایی ناپدید دلربا

عقل هم‌چون کوه را او کهربا

عقل هر عطار کآگه شد ازو

طبله‌ها را ریخت اندر آب جو

رو کزین جو برنیایی تا ابد

لم یکن حقا له کفوا احد

ای مزوّر چشم بگشای و ببین

چند گویی می‌ندانم آن و این

از وبای زرق و محرومی بر آ

در جهان حی و قیومی در آ

تا نمی‌بینم همی‌بینم شود

وین ندانمهات می‌دانم بود

بگذر از مستی و مستی‌بخش باش

زین تلوّن نقل کن در استواش

چند نازی تو بدین مستی بس است

بر سر هر کوی چندان مست هست

گر دو عالم پر شود سرمست یار

جمله یک باشند و آن یک نیست خوار

این ز بسیاری نیابد خواریی

خوار که بود تن‌پرستی ناریی

گر جهان پر شد ز نور آفتاب

کی بود خوار آن تف خوش‌التهاب

لیک با این جمله بالاتر خرام

چونک ارض الله واسع بود و رام

گرچه این مستی چو باز اشهبست

برتر از وی در زمین قدس هست

رو سرافیلی شو اندر امتیاز

در دمندهٔ روح و مست و مست‌ساز

مست را چون دل مزاح اندیشه شد

این ندانم و آن ندانم پیشه شد

این ندانم وان ندانم بهر چیست

تا بگویی آنک می‌دانیم کیست

نفی بهر ثبت باشد در سخن

نفی بگذار و ز ثبت آغاز کن

نیست این و نیست آن هین واگذار

آنک آن هستست آن را پیش آر

نفی بگذار و همان هستی پرست

این در آموز ای پدر زان ترک مست